برچسب:   "خواستگاری"

استاد شهریار پس از یک شکست عشقی عمیق در ترم آخر پزشکی، دانشگاه را رها می کند و ترک تحصیل می کند. حدود 6 ماه قبل از گرفتن مدرک دکتری از دانشگاه به دلیل نرسیدن به عشقش نا امید می شود و انصراف می دهد. در دوره جوانی وقتی به خواستگاری معشوقش رفت، به او پاسخ رد دادند چون هیچ چیزی نداشت و از مال دنیا بی بهره بود. او پس از سالها یک روز در سیزده بدر به پارکی می رود که خیلی اتفاقی معشوقه دوران جوانی اش را با همسری ثروتمند و بچه در بغل می بیند

استاد شهریار پس از یک شکست عشقی عمیق در ترم آخر پزشکی، دانشگاه را رها می کند و ترک تحصیل می کند. حدود 6 ماه قبل از گرفتن مدرک دکتری از دانشگاه به دلیل نرسیدن به عشقش نا امید می شود و انصراف می دهد. در دوره جوانی وقتی به خواستگاری معشوقش رفت، به او پاسخ رد دادند چون هیچ چیزی نداشت و از مال دنیا بی بهره بود. او پس از سالها یک روز در سیزده بدر به پارکی می رود که خیلی اتفاقی معشوقه دوران جوانی اش را با همسری ثروتمند و بچه در بغل می بیند

پسری در نقش خواستگار پای در خانه پدری دختران می‌گذاشت و عروس‌های شوم‌بخت در سناریویی طراحی شده به خلوتگاه شیطانی قدم می گذاشتند.

قائم مقام عزت‌الله ضرغامی نسبت به ماجرای حاشیه‌ساز خواستگاری در آرامگاه حافظه و دستگیری مدیر این مجموعه تاریخی فرهنگی و مدیرکل میراث فرهنگی استان فارس واکنش نشان داد.

«شاعر» دربارۀ یک موقعیت غیر منتظره است که در آن دختر جوانی انتظار دارد که شاعری فرهیخته بعد از ماه‌ها نامه نگاری به خواستگاری اش بیاید اما او مردی پول دوست و خسیس است که هیچ تفاوتی با پدر و برادر کارخانه دار و دنیاپرستش ندارند. کمدی در تضاد رفتارها و انتظارات شکل می گیرد .

در زمانهای قدیم پسر جوانی با مادر پیرش زندگی می کرد. روزی پسر جوان به مادرش گفت: مادر جان می خواهم ازدواج کنم و به زندگیم سر و سامانی بدهم . مادر پیر گفت : چه کسی را برای همسری در نظر گرفته ای؟ جوان گفت : می خواهم با دختر پادشاه ازدواج کنم و از تو می خواهم که برای خواستگاری همراه من به قصر پادشاه بیایی . پیرزن گفت : ما که از مال دنیا چیزی نداریم ، آدمهای فقیری هستیم که درخانه کوچکی زندگی می کنیم . چطور برای خواستگاری به قصر پادشاه برویم !؟ نه پادشاه دخترش را به ما می دهد ونه دخترش حاضر می شود دراین کلبه زندگی کند. جوان گفت : این قدر ناامید نباش ، من یا با دختر پادشاه ازدواج می کنم ،یا اصلا ازدواج نمی کنم !خلاصه پسر گفت و گفت تا مادرش را راضی کرد.

در زمانهای قدیم پسر جوانی با مادر پیرش زندگی می کرد. روزی پسر جوان به مادرش گفت: مادر جان می خواهم ازدواج کنم و به زندگیم سر و سامانی بدهم . مادر پیر گفت : چه کسی را برای همسری در نظر گرفته ای؟ جوان گفت : می خواهم با دختر پادشاه ازدواج کنم و از تو می خواهم که برای خواستگاری همراه من به قصر پادشاه بیایی . پیرزن گفت : ما که از مال دنیا چیزی نداریم ، آدمهای فقیری هستیم که درخانه کوچکی زندگی می کنیم . چطور برای خواستگاری به قصر پادشاه برویم !؟ نه پادشاه دخترش را به ما می دهد ونه دخترش حاضر می شود دراین کلبه زندگی کند. جوان گفت : این قدر ناامید نباش ، من یا با دختر پادشاه ازدواج می کنم ،یا اصلا ازدواج نمی کنم !خلاصه پسر گفت و گفت تا مادرش را راضی کرد.

آورده اند که مریدی در معیت حکیم به ره بود که راهزنی کوله بار آنان بگرفت و چون............

آورده اند که مریدی در معیت حکیم به ره بود که راهزنی کوله بار آنان بگرفت و چون............

آورده اند که مریدی در معیت حکیم به ره بود که راهزنی کوله بار آنان بگرفت و چون............

آورده اند که مریدی در معیت حکیم به ره بود که راهزنی کوله بار آنان بگرفت و چون............