راهنمایی معرفت /یک خاطره
بزرگنمایی:
خاطره ای از کودکی و مدرسه وجنگ
💠 *یک خاطره*
🔴 *راهنمایی معرفت*
خاطرات همانند ابریست در آسمان که آهسته و به سرعت میگذرد یا مانند سایه ایست که کوتاه است و کشیده میشود و ناپدید میگردد یا مانند غباریست که گاهی دیده و گاهی ناپدید میگردد. اما فرازهایی هرگز فراموش نمیشود .
سال ١٣6١ بود. یادم می آید آن سال پس از ماه ها شهر در آرامش عجیبی فرو رفته بود . آیا آرامش قبل از طوفان بود ؟ نمیدانم ، شاید ، عجیب و بی سابقه بود . این آرامش کمی طولانی شد . مردم جرأت کردند به شهر باز گردند . دکان ها باز شد . پیرمرد رنجوری قفل قدیمی مغازه اش را باز نمود . ناتوان در بالا بردن کرکره ی دکانش مرا دید که با یک سبد پر از نان در دست میگذرم . نگاهی کرد و گفت پسر جان کمکم کن کرکره را بالا ببرم .سبد را انداختم و با شوق به کمکش رفتم . کرکره را بالا زدم . مغازه ی در هم و بر هم خرازی بود . برگشتم. پیرمرد گفت عاقبتت خیر . سبد نان را گرفتم دیدم دسته ی سبد روغنی و کثیف شده . نگاهی به دستم انداختم دیدم روغنی و کثیف است . شلوارم و آستین پیراهنم نیز کثیف بود . بخودم گفتم وای جواب مامانم را چی بدم .
رسیدم خانه ی پدر بزرگ . همه ی اقوام آنجا جمع بودند . پدر بزرگ ، مادر بزرگ ، مادر ، پدر ، برادرم و خواهر هایم ، دایی ها خاله ها پسر دایی ها پسر خاله ها و بچه های فامیل . چون تنها خانه ی پدر بزرگ شوادون (زیر زمین) داشت .
پدرم که معلم بود مرا که دید با هیجان گفت: مهرداد مدارس باز شدن منم تو را توی مدرسه ی راهنمایی معرفت که نزدیک خونه ی بابا بزرگه ثبت نام کردم . قند توی دلم آب شد دلم برای مدرسه تنگ شده بود. تازه از مقطع پنجم دبستان به اول راهنمایی رسیده بودم .
فردا با خوشحالی لباسهای تمیزم را پوشیدم و با یک کیف قدیمی به سوی مدرسه دویدم . به مدرسه که رسیدم ول وله ای برپا بود مدیر ، معاون و معلمان همگی در حیاط مدرسه بودند . بچه ها با خوشحالی صف گرفتند . همه مثل سرباز ها سرها تراشیده به صف ایستادند . قرآن خواندند . مدیر صحبت کوتاهی کرد و ورود دانش آموزان و باز گشایی مدرسه را تبریک گفت و چیزهای دیگری گفت که به یاد ندارم، چون در افکار خودم غرق بودم .
به کلاس رفتیم . زنگ اول معلم دینی بود که ما را نصیحت کرد . از جنگ و انقلاب و مقاومت گفت که آن موقع معنی هیچکدام را نفهمیدم .
بعد از آن کتاب های درسی را برایمان آوردند .چقدر لذت بخش بود کتاب فارسی ، ریاضی ، انگلیسی ، عربی ،...
کتاب ها به زور در کیفم جا شد . زنگ دوم و سوم انگلیسی و ریاضی.
آن روز تمام شد .
برگشتم خانه ی پدر بزرگ. یک خانه ی قدیمی با یک ایوان بزرگ و اتاقهای دور آن ، با یک حوض قدیمی و یک باغچه ی بزرگ که کنار زیر زمین بزرگی بود که به زبان محلی شوادون گفته میشد . حدود شصت پله ی آجری میخورد و درونش پنج الی شش کت ( اتاقک سنگی ) بود دیوارهایش پر از قلوه سنگ که روی آنها یک لایه نازک گچ پاشیده بودند که سنگ ها ریزش نکنند . با هوای نمناک و خنک که حس خیلی خوبی داشت .
آن شب یادم است که توی ایوان کتابهایم را پهن کرده بودم . بچه های فامیل توی حیاط بازی می کردند ولی من دوست داشتم کتابهایم را نگاه کنم . با لذت، اول فارسی را باز کردم بعد ریاضی بعد اجتماعی.
به فکر بودم که فردا پلاستیک بخرم و جلدشان بگیرم . اسمم را روی تک تکشان مینوشتم( مهرداد مبشری).
پدربزرگم گفت :شوکت ( مادرم) الحمدلله مدتیه خبری از بمب و موشک نیست . انگار میخواد صلح بشه .هنوز یک دقیقه از این حرف نگذشت که در آسمان برق ضربدری بزرگی نمایان شد. بعد از آن باد و خاک از هر طرف وزیدن گرفت باد آنقدر قوی بود که تمام ظروف شسته شده ی روی تخت به وسط حیاط پرت شدند .اشیاء غریبی در آسمان به حرکت در آمدند . حلب کولر آبی به وسط حیاط پرتاب شد . شیشه ها شکستند و پس از آن صدای مهیبی که دیگر هرگز به آن شدت نشنیدم به گوش رسید . تا مدتی همه هاج و واج و مبهوت بودند و با دهان باز به آسمان نگاه میکردند ولی بعد از دقیقه ای جیغ های گوش خراش مادر و خاله ها و زندایی هایم آسمان را پر کرد .
هر کدام بچه هایشان را بغل میکردند و به سمت شوادون می دویدند . منم بهت زده فقط نگاه میکردم. یک آن دیدم دایی هایم هر کدام پتویی بغل کرده و فریاد میزدند: غلام ،نوری،حبیب کجایید بیاید بریم سر نبش خونه ی استاد حسین موشک به اونجا خورده. زن ها و مردها زیر آوار موندن . پتو و ملحفه ببرید زن ها را از زیر آوار در آوردن بپیچونن توی پتو .
منم بی اختیار دنبالشون دویدم . انگار به گودال قتله گاه رسیدم . گودالی پر از اجساد و اثاثیه ی شکسته و خانه های خراب اطراف . در همان حالت دستی به شانه ام خورد دایی بود گفت مهرداد تو اینجا چیکار میکنی . مامانت در به در دنبالت میگرده . مرا به خانه ی پدر بزرگ برد و فریاد زد شوکت نترس مهرداد اینجاست . اومده بود دنبال ما . مادرم تا مرا دید توسری محکمی به من زد و دستم را گرفت و مرا به شوادون برد .
آرام آرام به خواب رفتم .
انگار هر چه گذشت یک رویا بود . مدرسه ،کلاس،درس،علم،
آینده ... همه را آب برد.
✍🏻مهرداد مبشّری
دزفول
خبرنگار:#ندا سعادتی نسب
- جمعه ۲۰ تير ۱۳۹۹ - ۲۱:۳۱:۵۱
- منبع: صبح ملت نیوز