بزرگنمایی:
روزی روزگاری در زمان های قدیم که هنوزبرده داری مرسوم بود ،شخصی برای خرید به بازار برده فروشان رفت.بعد از دیدن و براندار کردن برده ها به برده ای رسید که قدی بلند و بازوهایی ورزیده وهیکلی درشت مانند غول بیابانی داشت. هیکل باور نکردنی غلام همراه قیافه خشن و موهای بلند و چشمهای دریده اش در دل هر کس رعب و وحشتی ایجاد می کرد.آن مرد برده را پسندید و آن را خرید.
وقتی دنیای دیگران به اندازه تار مویی ارزش ندارد.
« بازنویسی قصه های قدیمی »
روزی روزگاری در زمان های قدیم که هنوزبرده داری مرسوم بود ،شخصی برای خرید به بازار برده فروشان رفت.بعد از دیدن و براندار کردن برده ها به برده ای رسید که قدی بلند و بازوهایی ورزیده وهیکلی درشت مانند غول بیابانی داشت. هیکل باور نکردنی غلام همراه قیافه خشن و موهای بلند و چشمهای دریده اش در دل هر کس رعب و وحشتی ایجاد می کرد.آن مرد برده را پسندید و آن را خرید. اوبه برده گفت : من کاروانسالار هستم ، کاروانهای تجاری را از این شهر به آن شهر می برم ،گاهی دزدان و حرامیان به قافله و کاروان ما دستبرد می زنند و اموال کاروانیان را به غارت می برند. از تو می خواهم که جلو قافله حرکت کنی و مانع دستبرد دزدان به کاروان بشوی .کاروانسالار گرز سنگینی دست غلام داد و او را جلو کاروان گذاشت .
دزدانی که دربیابان آماده حمله به کاروان بودن ،با دیدن آن غول بیابانیِ جلو کاروان و گرزی که چند نفر توان بلند کردن آن را نداشتند ، جا خورده و ترسیدند و از حمله منصرف شدند.
کاروانسالاربه برکت وجود برده غول پیکر قافله خود را بی درد سر از جلو دزد ها عبور داد و به مقصد رساند. هر بار که دزدان قصد حمله به کاروان را داشتند با دیدن هیبت جلو دار ،از حمله منصرف می شدند، تا اینکه دزدها با هم جلسه گرفتند و گفتند اینطور که نمی شود، این غول بیابانی نان ما را آجر کرده است ،هر طور شده باید کاری انجام بدهیم .آنها تصمیم گرفتند برای محک زدن برده و قدرت زور بازو او، با احتیاط به کاروان حمله کنند ولی زیاد به برده غول پیکر نزدیک نشوند.
کاروان به منطقه دزدها رسید. دزدان حمله کردند. آنها سعی کردند با سرو صدا و گرد و خاک در دل کاروانیان رعب و وحشت بیندازند.
با حمله دزدان، غلام غول پیکر گرز خود را روی پایش گذاشت و بی حرکت نشست.دزدان مشغول غارت کاروان شدند اما غلام نشسته و هیچ کاری انجام نمی داد.جسارت دزدان بیشتر شد و کمی به غلام نزدیکتر شدند. اما او همچنان ساکت و بی حرکت سر جای خود نشسته بود .یکی از دزدان وقتی غلام را ساکت و بی حرکت مثل مجسمه دید جرات کرد و نزدیک و نزدیکتر رفت .غلام چنان ساکت و بی حرکت بود که گفتی از ترس سکته کرده و مرده است .
موهای بلند و سیاه ساق پای غلام توجه دزد جسور را جلب کرد .غلام همچنان مثل مجسمه بی حرکت بود.دزد فکر کرد غلام حتما از ترس سنگ شده است .او برای اطمینان از مرده یا زنده بودن غلام ، یکی از موهای پای او را گرفت و کند .کندن موی پا همان و بلند شدن غلام همان.
غلام گرز خود را بلند کرد و در میان دزدان افتاد .
ولوله ای به پا شد و گرد وخاک همه جا را گرفت. دست و پا بود که شکسته می شد و سرو صورت بود که خونی می شد. وآه و ناله بود که به هوا بر می خواست.بعد ازدقایقی سر و صدا و گرد وخاک فرو نشست . دیگرنشانی از دزدان و غارتگران دیده نمی شد .کاروانسالارخود را به غلام رساند و گفت : ای بی انصاف تو که چنین قدرتی داشتی، چرا از اول به داد ما نرسیدی ؟چرا بعد از غارت دزدان و درآخر کار به حساب آنها رسیدی؟
غلام گفت : چون تا آن موقع آنها کاری به من نداشتند،
اما یکی از انها جسارت کرد وموی پای مرا کند منهم حقشان را کف دستشان گذاشتم !!
کاروانسالار با تعجب و دهان باز غلام را نگاه می کرد .اوبا خود می گفت، ایا مال و اموال و جان کاروانیان ارزش یک تار موی پای او را نداشت!!!!!!
شاید این قصه راست نباشد اما احتمالا در زندگی به چنین افرادی برخورد داشته اید. کسانی که تار موی خودشان دنیایی برایشان با ارزش است،اما دنیای دیگران به اندازه تار مویی برایشان ارزش ندارد.
امیرکرامت نیا / دزفول
19تیر99