مومنه خاتون ،پسر نازنینش را به خود فشرد .چون جان شیرین دوستش داشت و کودک ،از آغوش هم بازیهای نامرئی میان باغ ،به آغوش مادر رفت .
قلب مومنه خاتون در سینه آرام نداشت ،کودک اما ،در آغوش مادر بخواب رفته بود .زن در میان باغ ایستاد و به برگ درختان فروریخته نگاه کرد .باد برای او ارمغان تازه ای آورده بود ،کودکی فرشته خو که قرار است ،دستان به لطافت گل او، روزی به همه نور دهد .
-
چهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۰:۰۸:۴۷
-
۹۸۴ بازدید