آخرین مطالب

افسانه عیدی و زری قسمت نهم

داستان عیدی و زری قسمت نهم فرهنگی - اجتماعی - خوزستان - شعر وادبیات

داستان عیدی و زری قسمت نهم

  بزرگنمایی:
صبح علی الطلوع بعضی کاروان ها که بار سبک داشتند، به تلاش خستگی ناپذیر خود را قبل از تاریک شدن هوا به دزفول می رساندند. "خواجه کیمیا" خودش را به "کاروانسرای افضل" رساند، قبل از ورود به کاروانسرا، متوجه کاروانِ مال التجاره ای شد که در حال خارج شدن از چهار چوب دروازه کاروانسرا بود. "علی اژگل" جلودار کاروان خواجه "کَلِی جواذ"(۲۱۶) را شناخت،

 

صبح علی الطلوع بعضی کاروان ها که بار سبک داشتند، به تلاش خستگی ناپذیر خود را قبل از تاریک شدن هوا به دزفول می رساندند. "خواجه کیمیا" خودش را به "کاروانسرای افضل" رساند، قبل از ورود به کاروانسرا، متوجه کاروانِ مال التجاره ای شد که در حال خارج شدن از چهار چوب دروازه کاروانسرا بود. "علی اژگل" جلودار کاروان خواجه "کَلِی جواذ"(216) را شناخت، سلام و احوالی پرسی بر گرفت و بدون اینکه صد راه حرکت کاروان شود مقداری راه را در مسیر بطرف پل شادروان با "علی اژگل" پیمود و از وی خواهش کرد به محض رسیدن به دزفول سعی کند "عیدی" فرزند مرحوم "مَنْدَل" را پیدا کند و دستمالی را که به وی تسلیم می نماید به او تقدیم کند و هیچ نیازی به سخن گفتنن  و رد و بدل مطلب و مذاکره ای نیست. پس "لجام اسب" خود را که از قبلا در وسط دستمال گره زده بود به جلودار داد و برگشت.

 

"علی اژگل" بمحض رسیدن به دزفول، چهار پایان را به کارگران سپرد و سفارشات لازم را به آنها کرد و خود در پی یافتن "عیدی" برآمد.

"عیدی" را در "کاروانسرای معین" یافت. که در همان اتاق "دم ایوان"(217) اولی به امورات شخصی خود مشغول بود. دل و دماغ نداشت! و با کسی دم نمی گرفت. مدتی بود "عیدی"اکثر اشعارش را با سبک و نوای مار رضایی شب هنگام رو به آسمان با ستارگان به نجوا می نشست. سرشار از سوز و گداز و حزن و اندوه بود. صبحِ سحر کنار آب می شد و با داره برای جفت دل خود ترانه می سرود

ور گَرد بیو پِیشُم ، ور گَرد بیو پِیشُم

                      نِشین کِنارُم ، نشین کِنارُم

                                  اَوقتی رفتیه، اَوقتی رفتیه

                                                  مو بیقرارم ، مو بیقرارم

 

بیو غَریبه ، بین رنگ زَردُم   عُمریَه مو دُما تو بِگَردُم

 

بیو رویم اَندو، کِنار بالارو

گِریم دوتویی، دَسْ دَسا،  رویم تا لَورو

بیو که بی تو مو،  بیو که بی تو مو

                  طاقت ندارم،  طاقت ندارم

                          تا دیری تو اَزُم،  تا دیری تو اَزُم

                                      هی مو خُمارم،  هی مو خمارم

مَکُن تو اَ زِندی دلسَردُم، فکری کن سی ای دِل پُر  دردُم

وری بیو ای گل، مثل دوتا بلبل

پریم دوتامون لِف قدیم ، سَرْ شاخه‌ی سُنْبُل(218)

 

 

و در ارتعاش صدای آواز و ساز داره ی خود سخن ها فراوان بر سینه ی رودِ روان جاری می ساخت. هنر نمایی او که تمام می شد رو بسوی  رودخانه کرده، رود را قسم می داد تا درد دلش را به گوش "زری" برساند.

در چنین حال و روزی، "عیدی" آن جوان با طراوت و شاداب همیشگی نبود. بیشتر از هر چیز سکوت اختیار کرده با جماعت دم ساز یا به گفتگو نمی شد. غالبا در لاک خود فرو رفته بود. "علی آژگل" با دیدن عیدی احوالی گرفت و دستمال را به او سپرد و از خدمت "عیدی" مرخص شد.

 

"عیدی" چندان به سخنان "علی اژگل" دقت نکرد! او در تصورات ذهنی خود غوطه ور بود. "عیدی" تا دیوانه شدن کامل راه کوتاهی در پیش داشت.

یک هفته ای از تسلیم امانتی که "علی اژگل" برای "عیدی" آورده بود می گذشت، "عیدی" طبق عادت به فکر"چِک چنسون"(219) اتاق خود بر آمد، در این حال کنار صندوقچه ی البسه، چشمش به دستمالی در هم پیچیده و گره خورده افتاد که چند روز پیش "علی اژگل" برایش آورده بود، سخنان "اژگل" را مجددا در ذهن خود مرور کرد، اما مطلب چندانی به یادش نمی آمد چیزی از چه کسی برایش ارمغان آورده است؟ به خاطرش نمی آمد، دستمال را که باز کرد. "لجام اسب" آشنا بود!

خدایا این "لجام اسب" "خواجه کیمیا" است!

مگر خواجه کیمیا کجاست؟

زری در کدامین نقطه عالم است؟

عیدی بسرعت دستمال را بر روی زمین گسترانید؛ لجام را بر روی آن گذاشت و با دقت بر آن خیره شد. درست است. خدای من "لجام اسب" خواجه کیمیا است.

ناگاه به یاد سخن "خواجه کیمیا" افتاد که در دورانی که پدر و مادرش در قید حیات بودند مدام  خطاب به او می گفت دوست دارم "لجام اسب" خانه ام به دست پسر عزیزم "عیدی" باشد.

"عیدی" بسرعت از پی "علی اژگل" شد؛ به در منزلشان برآمده سراغ او را ازخانواده اش گرفت.

"علی اژگل" دیروز کالا به شوشتر برده و امروز مجددا از آن دیار به دزفول باز خواهد گشت.

"عیدی" سخت مضطرب مانده بود و پی راه چاره ای در رفع سوالات مشوش شده در افکار خود می گشت. او به ناچار مجبور بود تا برگشتن "آمیرزا علی اژگل جلودار" صبوری کند.

تنگ غروب، شب نشده درب کاروانسرای معین زده شد و عیدی چون قرقی از جای خود پرید و در را باز کرد، آری "آمیرزا علی اژگل جلو دار" بود. بی مقدمه "عیدی" گفت: این دستمال را از کجای آوردی؟ چه کسی به تو داده و پی در پی پرسش می کرد و امان نمی داد!

"اژگل" گفت: "خواجه کیمیا" به من داده تا به تو برسانم.

  • از کجا آوردی؟ مگر "خواجه کیمیا چهارباردار" کجا زندگی می کند؟
  • شوشتر، شوشتراست، محله‌ی نعمت خانه، حجره و سرسرای "خواجه کیمیا" مشهور است. تازه دیروز هم نزد او بودم، برای وی بار چلتوک می برم، سراغ شما را از من گرفت و پرسید امانت را به عیدی دادی؟ در جواب گفتم آری. الان بیش از یک هفته از آن زمان می گذرد. به گمان من، فردا مجلس عروسی دخترش برقرار است، به خانه‌ی بخت فرستاده خواهد شد. آیا قرار است برای عروسی دخترش هنر نمایی کنی؟

"عیدی" حیرت زده، آرام گرفت و می رفت که روح از کالبد تنش بیرون زند! آری، درست است و به افتخار خواهم نواخت؛ چه کسی بهتر از من!

زانوهای عیدی سست شد و بر در کاروانسرا تکیه داد و آب دز از چشمان روان ساخت.

عیدی به اتاق خود در آمد، لباس های مخصوص را درون بغچه گذاشته داره چهل خلخال نشان را که در بسته مخصوص بخود در گنجه اسباب خود نگهداری می کرد بیرون آورده بر پشت خود محکم بست از اتاق و کاروانسرا بیرون زد و رهسپار دیار شوشتر شد.

"علی اژگل جلودار" فی المجلس ایستاده و سخن نمی گفت!

"عیدی" با خود زمزمه کزد: فردا مجلس عروسی زری باشد من اینجا بی خیال بمانم! هرگز چنین نخواهد بود!

پس رو به "اژگل" کرده گفت: کاروانسرا را به امانت به تو سپردم "کریم یُبار"(220) و "مَمیریل حو"(221) به مِشکالی(222) نشینند، به صبح شده کارونسرا به صاحب رسانی، اموال مانده در حجره که متعلق به من می باشد همه را بر تو هدیه کردم، حلالت باشد، دینی بر کس ندارم، به شخصی بدهکار نمی باشم بر دانسته و ندانسته ها که از یاد برده ام مرا حلال کنید، و خود مهیای رفتن بسوی شُهره ی شهرهای دلدادگان شوشتر شد.

علی اژگل هرکاری کرد وی را از رفتن باز دارد اعتنا نکرد!

"عیدی" داشت از کاروانسرا بیرون می رفت که "اژگل" فریاد زد: آخر در این وقت، تنگ غروب، مسیر پر حادثه و مملو از حیوانات درنده! چگونه خود را از مخاطرات برهانی؟ بگذار صبح با کاروان های مال التجاره حرکت آغاز کن. چرا چنین شتاب می کنی؟

اما عیدی بدون اینکه به پشت سر نگاه کند به راه خود ادامه داد. "اژگل" پیش خود گفت: چه اشتباهی کردم! چرا چنین سخن گفتم؟ و مدام خود را ملامت می کرد.

"عیدی" می رفت و می گفت : مرا طاقت ماندن و مجال درنگ کردن نیست!

"علی اژگل" به گریه افتاد تا مگر "عیدی" را از رفتن منصرف کند، اما "عیدی" دیگر رفته بود

 

تنگ غروب رفته رفته به سیاهی زد، شب پرده ی تاری گسترد و جز صدای قوره بقون، آهنگ مستانه ی جیرجیرکون(223) و حفی حف حفون(224) سگان صدایی بگوش نمی رسید.

"عیدی" جز به رفتن به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد. از کنار خرابه های "پل و گلالِ(225) بزرگ سیه منصور(226) گذر کرد. ستاره ها را یک به یک پشت سر هم ردیف کرد، علایم مسیر "گُتند" و عقیلی را  سمت چپ خود انداخته و مسیر را مستقیم به شرق در پیش گرفت. هیچ ستاره ای در "ملق" نبود کهکشان به زیباترین شکل ممکن می درخشید. آسمان مملو از ستاره شده بود. گویی ولوله ای به جان آساره ها(227) افتاده باشد، فرشک نشان هر ستاره ای برای یار خود از چله کمانِ دل تیری رها می کرد و سر و سری به عشق بازی آغاز می کرد.

خیلی وقت بود شب از نیمه گذشته و بیش از پنج فرسخ از راه طی شده بود. پاهای عیدی رمق راه رفتن نداشت. بر زمین نشست و برخاک شکوه ها برد و از درازی و طولانی شدن مسیر بر زمین گله کرد!

در این وقت از سمت و سوی مسیر "شعیبیه"(228) سیاهه هایی بسوی عیدی روان شدند، "عیدی" اعتنا نکرد، اصلا برایش مهم نبود ماهیت سیاهه ها چیست؟ و به چه منظور به وی نزدیک می شوند. لختی استراحت کرد، مجدد از زمین برخواست و به راه خود ادامه داد. از پشت سر، چهار یا پنج سیاهه به وی نزدیک و نزدیک تر می شد! وقتی سیاهه ها به اندازه ی کافی نزدیک شدند و "عیدی" توانست به درستی آنها را ببیند متوجه شد آنها گرگ هستند، گرگ شب. گرگ ها "عیدی" را ورنداز می کردند تا وضعیت دفاعی او را دریابند و در فرصتی مناسب بر وی حمله برند. زوزه ی گرگ ها بلند شد و بر گام های خود در چیره شدن بر عیدی شدت گرفتند، دوتا از گرگ ها به شتاب جلو رفته و حالت حمله بخود گرفتند!

گرگ ها "عیدی" را دوره کرده مهیای حمله نهایی شدند!

گرگ ها دندان های خود را نشان و لبانشان را در کشاکش خشم، آرواره نشان می کردند. دندان هایی که در دل سیاهی چون سپیدی برف می درخشید.

 

"عیدی" که جز به رفتن به هیچ چیز و هیچ مکان دیگر نظر و توجه نداشت از صدای پی در پی و خشم گرگ ها درنگ نکرد، خسته، درمانده، به راه ادامه می داد تا دو گرگ را روبروی خود دید، پس رنجور خاطر ایستاد! غم و غصه تمام وجودش را در بر گرفت. آرام، آرام رو به گرگ بزرگ که در سیاهی به فاصله، کمی عقب تر مانده بود کرد و گفت :

ای گرگ، با تو هستم، با تو که دل به سیاهی سپرده ای!

از پی چه به دنبال من می آیی؟

در پی توان من هستی؟ یا خود را محک می زنی؟

که چه شود؟

دریغ از روزگاران بی مهر و بی وفایی. آه از وقتی که احساس بر تو غریبی کند!

ای گرگ با تو هستم!

هیچ بر تن خود زخم ناملایمات، نامردمی ندیده ای؟ نکشیدی؟

هیچ به عمر خویش فراق یار نکشیده ای؟

هیچ در غم محبوب ترین کس خود، چشم انتظار ننشسته ای؟

هیچ به عمرت دلتنگی نکشیده ای؟

با من حرف بزن!

بگو، بگو، به من بگو، هیچ پیش خود نگفتی، یعقوب از پی چه یوسف از تو طلب می کرد؟

هیچ در وقت شکار، خود شکارِ قلب و رأفت دلی نشدی؟

تو از فراق یار چه می دانی؟

هیچ شده دل به ستارگان بسپاری تا با تو سخن آغاز کنند؟

ستاره ی دلدادگی تو در پهنه‌ی این آسمان پر ستاره کجا است؟

عیدی در حالی که بر سر گرگ داد می زد دستش را به سینه آسمان کشید و گفت:

ستاره ی دل تو در این پهنه کهکشان کجاست؟

هیچ عاشق شده ای؟

مرا ساعت هاست توان راه رفتن نیست، این من نیستم که راه می روم، این "زری" است که مرا بر این حال و روز در پی خود افتان و خیزان می کشاند.

 

عیدی این را گفت و بر زمین افتاد. دست نوازش بر زمین سابید و گفت:

ای خاک، امشب چه شده است تو را؟ چرا این راه بر من سخت دشوار کرده ای!

 

در منتها الیه قوس زمین زل آسمان دریده و می رفت تا "شوق دمون" به دمد. چشمان عیدی بر هم شد و از هوش رفت.

 

گرمی آفتاب پشت عیدی را نوازش داد و صدای بلبلان گوش نواز او را از خواب رهانید.

"عیدی" چشمان خود را مالش داد، اولین تصویری که در دیدگانش سوسو زد، تصویر پل شادروان بود که از فاصله های دور بخوبی نمایان بود.

از زمین برخواست، پنج گرگ در چند قدمی "عیدی" بر سینه ی خاک آرام نشسته و پاسدار تن رنجور و به خواب رفته او بودند.

"عیدی" از زمین برخواست، ابزار و لوازم خود را محکم کرده بر دوش کشید، نگاهی از سر مهر و سپاس بر گرگ ایستاده کرد و به راه خود شتاب گرفت.

به قصد وارد شدن به شهر خود را به آب کارون زد و غبار ره و خستگی رفته بر تن را به آب پاک زدود. لباس مخصوص ضرب آهنگ به تن پوشید و لباس های پیشین خود را به رود سپرد. پس به راه خویش پای بر سینه ی پل شادروان گرفت و از دروازه گذشت. اول کار به زیارت "سید محمد بازار"(229) بر آمد، حاجت خواسته، راهی دیار یار، رو بسوی محله نعمت خانه کرد.

 

"عیدی" به اندک سوالی راه بسوی خانه "خواجه کیمیا" برد. درب خانه خواجه باز بود و مردم به شیرینی خوران، هلهله کنان به سرای خواجه وارد، لختی نشسته عطش خود به شربتی گوارا خنک کرده، شکرپنیر به دست خارج می شدند.

"عیدی" به درِ خانه نشست تا لختی استراحت کند. مردی از خانه خارج شد و پی فرمانی در حرکت بود. همین که "عیدی" را بر درِ سرای خواجه دید که داره پیچیده در پارچه و بر در نشسته است، رو به وی کرد و گفت: آیا طرب می نوازی؟ یا درویشی؟ یا رهگذر؟

"عیدی" گفت: بر هر سه آشنایم.

مرد به شتاب داخل خانه شد و مجددا برگشت.

"خواجه کیمیا چهارباردار" در سرای خود نبود و همچون روزهای پیشین سری به "کاروانسرای افضل" برده بود، "خواجه کیمیا" خسته دل، اما پر امید تا آخرین لحظات چشم در راه بود.

مادر زری در اندرونی خانه در جمع بستگان شوی خود گردِ "زری" گل و گلاب عطر افشانی می کرد و مقدمات لازم را برای مجلس عقد و ورود عاقد مهیا می نمود.

"زری" در افکار مشوش خود غوطه ور بود و غمی سخت و سنگین در جان خود داشت، دلش آشوب بود و به گفته و نشانه ای از "عیدی" سخت محتاج بود! چرا این همه مدت از وی سراغی نگرفته؟ و نشانیش را از کسی نپرسیده؟ گاه اشکی می ریخت و گاه سر در گریبان برده، سکوت اختیار می کرد.

مردان در قسمت بیرونی خانه در ایوان نشسته به چاق سلامتی و احوالپرسی بستگان اهتمام داشتند، به مبارکی شیرینی خورده، لبان به خنده و سرور داشتند.

 

"عیدی" را به ایوان هدایت و با خطاب، درویش آمد، درویش آمد، وسط ایوان بر کرسی نشاندند.

عیدی داره ی خود را از داخل بغچه ی مخصوص بیرون کشید، "مزبیه ای"(230) که آن را در بر کشیده بود به گردِ خود تنگ کرد، آرام آرام بر پوست داره ی چهل خلخال دست سابید و آنگاه نواخت و به صدای برخواسته از آن آهنگ رزم دلدادگی سرودن آغاز کرد.

 

"عیدی" آرام بر جان داره نواخت و زبانه آتش در سرسرای کیمیا  شعله ور ساخت.

با آهنگ خوش داره رفته رفته صدای ترانه خوانی "عیدی" فضای خانه را در بر گرفت.

 

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

 

گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

 

آتشم بر جان ولی از شِکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

 

درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم(231)

 

زنان اهل محل و بستگان به هلهله بر آمدند و پی در پی کِل(232) می زدند.

"زری" به هوش آمد و آشنا آهنگ خوش نوازش گر جانش شد. رفته رفته زخم درونش التیام می شد و روح در جانش به غلیان می افتاد.

"دریزه ی"(233) اتاق را که به حیاط قسمت بیرونی خانه حائل می شد باز کرد. هرچه تقلا کرد تا مگر افراد داخل ایوان را ببیند، میسر نشد چون درخت کهنسال کُنار و بُنِ های(234) داخل باغچه مانع دید می شد و افراد را نمی شد تشخیص داد. "زری" رو به پسر نوجوانی که در اندرونی مشغول کار کردن بود کرد و گفت: جلدی برایش خبر آورد نوازنده کیست؟

پیک خبر آورد که می گویند درویش است

چه شکلی است؟

نشانها همه آشنا بود، و کمی نا آشنا!

"زری" تنها راه حل این معما را که چون خوره به جانش افتاده بود در نواختن داره دید.

پس به اتاق خود بر آمد، داره ی خلخال نشان خود را بر دست گرفت و بر لب دریزه ای که به قسمت بیرونی منزل باز می شد به نواختن مشغول شد.

"عیدی" ضرب دانش آموخته خود را شنید، پس ضرب آهنگ خود را عوض کرد.

 

دختر مارت میرا دِل وَم نَهشتی، دل وم نهشتی

پی او تیا سیه، پی او تیا سیه دلمَ بِرِشتی دلم برشتی

دسام مِین می یات، تیام مین تیات

عمرم، جونم، مونَ تو کُشتی مون تو کُشتی

لو وام مین لووات ، لو وام مین لووات(235)

 

 

"زری" داد زد "عیدی" است، "عیدی" است.

"منور" که تازه متوجه ماجرا شده بود خودش را به "زری" رساند و داره از دستش ربود.

"زری" هرچه خواهش کرد و به اشک و التماس با مادر سخن گفت، چاره ساز نبود؛ "منور" کشان، کشان جلوی بستگان "زری" را به اتاقش برد و در به روی او قفل کرد.

"زری" از پشت در زبان به گله و شکوه گشود و از مادر جواب طلبید که چرا این همه مدت به او دروغ گفته و به حیله، همسایگان را بر وی به صحنه سازی جلوه گر نموده است؟

"منور" درکار خود مانده بود و نمی دانست چه کند.

پس به اتاق "زری" شد و بر او داد و فریاد برآورد و گفت: این پسر هرگز دستش به تو نخواهد رسید! اصلا به درد تو نمی خورد. به رحم و مروت مردم کنج خرابه ای زندگی سر می کند. "آه من الخدا" ندارد! معلوم نیست چگونه روزگار خود سودا می کند؟ همین است که می بینی، به "مطربی" و عیاشی! می گذراند، نه حرفه ای دارد، نه آداب معاشرت با بزرگان می داند.

به روزگارِ خودت، من و پدرت رحم کن، ما با خانواده ی"خواجه ربیع" سخن کرده و قرار و مدارمان را گذاشته ایم؛ پدرت "آمیرزا جلال" پسرشان را برگزیده و به دامادی خود قبول کرده! قرارها بر مدار بسته شده، بعداز ظهر عاقد برای عقد و شیرینی خوران خواهد آمد. کار تمام است. نگذار پدرت همین جا، همین روز در دم سکته کند و عروسی به عزا مبدل گردد!

"زری" گفت: این سخنان نیز کذب محض است. "عیدی" بر خلافه آنچه تو مطربی می دانی، دل به هنر دارد، دل به جنبش درون و برافروختن شعله های خاموشی گرفته و به کردن حال مردم، او از هنر خویش جز خدمت به مردم و برانگیختن زیبایی های درونی به کاری دیگر رغبت ندارد، من ندیده و نشنیده ام روزی، روزگاری از این راه مزدی گرفته باشد! سال ها است به فراگیری رموز تجارت خدمت کاروانیان همت دارد و نزد همه به درستکاری، پاکی، مردانگی و جوانمردی شهره است.

"زری" چون ابر بهاری سرشک از دیدگان فرو ریخت، اما راه به جایی نداشت. خوفِ از دست دادن پدر وجودش را می آزرد.

"منور" پیک به جمع مردان فرستاد تا عذر درویشِ نوازنده بخواهند و او را به بیرون از خانه و سرسرای خواجه روانه سازند که در حال صاحب خانه در منزل نیست و در اینجا مزدی و ارمغانی در کار نیست. ان شاالله به شبِ عروسی تشریف آورند.

 

صدای ضرب "زری" قطع شده بود و دل "عیدی" به حزن و اندوه نشسته بود."عیدی" به ندای درون خود گوش می داد و از تمام وجود شرایط را احساس می کرد. اما هاج و واج مانده و نگرانی و آشوب سرتاسر وجودش را در بر گرفته بود. انگار احساس می کرد "زری" در کنارش زانو به غم گرفته و اشک می ریزد.

 

پیکِ نامبارک، خبر ناخوش "منور" را به "عیدی" رساند. "عیدی" گفت: در مرام ما مزد گرفتن رسم مردانگی نیست ما به ادای دین و رسم عاشقی انجام وظیفه می کنیم و مزدی نمی طلبیم.

چون خبر به گوش "منور" رسید، خود پا پیش گذاشته و آهنگ رفتن به قسمت بیرونی خانه کرد تا بلکه خود قائله را بخواباند.

از سرای اندرونی بیرون نرفته بود که"زری" داره ی خلخال بدست گرفت و به اتاق خویش درآمد و در از پشت محکم بست. "منور" به تلاش برآمد تا در را باز کند اما توان این کار نداشت.

"زری" ضرب دلدادگی آغاز کرد و شرح ماجرا برای "عیدی" آشکار ساخت و بر ضرب آهنگ خویش غم جان گداز جدایی سرود که راه به جایی ندارد و غم پدر او را گرفتار ساخته و عن قریب امید به حیات در خود نمی بیند.

خلایق در رسم عاشقی و رد و بدل کردن این ضرب ها میان عاشق و معشوق حیران بودند. آنها نظاره گر بالا و پایین شدن موسیقی و شدت گرفتن آن در کشاکش ایوان و اندرونی بودند اما نمی دانستند که چگونه سخن بر یکدگر آشکار می سازند. اگر چه معنا و مفهوم هر تک ضرب را متوجه نمی شدند اما حقیقت دلدادگی رفته رفته داشت بر همگان آشکار می شد.

"عیدی" که بر کرسی استادی در وسط ایوان نشسته بود با آخرین ضربِ " زری" غرق در غم و اندوه شد. و دانه دانه مروارید بر سینه ی "برکه‌ی جابر"(236) روان ساخت.

صدای ضرب قطع شد!

 ایوان در سکوت مطلق فرو نشست.

 از سرای اندرون نیز صدایی به گوش نمی رسید!

این رسم عاشق کشی  از دیر هنگام بر قرار مدار خود حکم فرما بوده و هست.

چه کسی را یارای شناختن و مشاهده رمز و راز مانده در قلب ها است؟

چه کسی به سِرِ درون این مرغان عاشق آگاه  و به حقیقت سیرت پاکشان راه می جوید؟

 

درب اتاق را به سختی گشودند، در حالی که از شدت گریه و زاری "زری" از هوش رفته بود، "منور" بر کرده خود پشیمان، فرزند را در آغوش کشید و نوازش کرد، آب قندی طلبید درحالیکه جز سعادت دختر خویش هیچ جستجو نمی کرد.

"عیدی" شکست خود را باور داشت و بر حال "زرری" سخت آشفته خیال بود، پس از روی کرسی برخواست و مزبیه از روی شانه خود برداشت و به گوشه ی ایوان انداخت. موهای شسته و شانه کشیده را زیر کلاه تیرکی پنهان ساخت. پیراهن سفید مَلْمَل بر تن "عیدی" به زیبایی هر چه تمام تر جلوه گری می نمود. بر سینه راست جامه دو سه نخ ملحب در رنگ های سبز، قرمز و آبی بر سفیدی خوش رنگ پیراهن، نظر ها را به خود جلب می کرد.

قدِ بلند، دستانِ کشیده با پنجه های فراخ و بازی که داره را می توانست به راحتی هر چه تمام تر در هنر نمایی و چرخش در فضا، به نوازندگی و رقص و شیدایی در آورد.

"عیدی" از جای خود برخواست، سر به زیر انداخته داره را بر دو پنجه دست محاط کرده به رسم راز و نیاز بلند نمود. نگاه تمام افرادی که در ایوان جمع شده بودند بر وی معطوف بود. رسم رسم عاشقی کشی است! پس عزم باید جزم کرد و آخرین نغمه ی شیدایی، رسم عاشق کشی و شیفتگی بلبل هزار هزار را به نواختن آغاز نمود. آخرین عزم بلبل که فنا شدن در عشق و عروج در عالم معنا است که تمام وجود عاشق را در بر می گیرد.
نویسنده : سینا مقدم  - ویراستار  : علی رشنو  با همکاری سرکار خانم مفتوح ،دکتر عبدالامیر مقدم - محمد رشید پور 
پخش انحصاری داستان در پایگاه صبح ملت نیوز  (دزفول نیوز )
پاورقی این قسمت : 

(216) . کَلِی جواذ : ka:lē javāz

کربلایی جواد منظور است

 

(217) . دم ایوون : dam ēvān

ایوان: فضای سر پوشیده ی جلوی اتاق

 

(218) . شعر از استاد حسین بهرنگ

 

(219) . چِک چنسون : ček čenssūn

مرتب منظم کردن، چیدمان بستن.

 

(220) . کریم یُبار  : karim yobār

اسم شخص می باشد.

 

(221) . مَمیر یل حو : mamir yelhō

اسم شخص است. مَمیر : نمیر ، یل حو : چاق

 

(222) . مشکالی : meŠ kā li

مشکال یعنی سگ پا، مشکالی : سگ پایی.

 

(223) . جیرجیرکون : همان جیرجیرک است، این حشره برای جلب نظر ساده با ایجاد اصطکاک بین بال های جلویی یا بال به پاها ایجاد صدا می کند.

 

(224) . حفی حف حفون : haffē hafhafūn

صدای سگ و نام سگ در فرهنگ دزفول.

 

(225) . گِلال : gelāl

رود کوچک، نهر بزرگ.

 

(226) . سیه منصیر : siya mansir

نام روستا و منطقه ای در مسیر راه دزفول به شوشتر.

 

(227) . آساره : āsāra

ستاره

 

(228) . شعیبیه : Šo̓ēbiyah

شعیبیه از مناطق مستعد کشاورزی در مسیر شوشتر می باشد .

 

(229) . سید محمد بازار : نام بقعه و بارگاه در محدوده بازار قدیم شوشتر که از نظر سندیت و وثوق بسیار معتبر و مورد توجه علما و زیارتگاه خاص و عام است.

 

(230) . مزبیه : ma:zbiya

عبایی است نازک و گران قیمت.

 

(231) . شعر از استاد معیری

 

(232) . کِل : Kel

 هلهله کردن زن که با دهن و بر کردن صدا از حنجره غریو شادی سر می دهند.

 

(233) . دَریزه : darizah

پنجره

 

(234) . بُنَ : bona

نهال، درختچه تازه غرس شده.

 

(235) . شعر از فولکور قدیم دزفول است

 

(236) . برکه‌ی جابر : در اینجا اشاره به داستان جابر و جلیله و تداعی معانی از حادثه ایجاد شده در کنار برکه را اشاره می کند .

لینک  قسمتهای قبلی :
http://sobhemellatnews.ir/fa/News/5197


نظرات شما

ارسال دیدگاه

Protected by FormShield

lastnews

پاکستان: هیچ نظامی یا غیرنظامی ایرانی هدف قرار نگرفتند

رئیس‌جمهور در دیدار اقشار و منتخبین شهرستان فیروزکوه: دولت به دنبال اولویت‌بندی کمبودها و مشکلات و سپس حل آن‌هاست

پیام مهدی طارمی برای مردم فلسطین

امیرعبداللهیان: هیچ تعارفی با طرف‌های تروریستی در پاکستان و عراق نداریم

اقدام دولت برای حمایت از مستمری‌بگیران

بهره‌مندی هنرستانیها از یک ماه کسری خدمت «سربازی»

یارانه یک میلیونی برای کودکان دارای اختلال رشد 5 دهک اول/ارزیابی 3 ماهه وضعیت رشد کودکان

وزیر دفاع : روسیه باید موضوع تمامیت ارضی ایران را رعایت کند

پالایشگاه‌های چینی برای خرید نفت ارزان راه افتادند

بازار سرمایه و کنترل تورم و نقدینگی و رشد تولید به قلم دکتر جواد درواری

تدوین تله فیلم *خط قرمز*به تهیه کنندگی عباس جاهد در استان اردبیل به پایان رسید

توافق نهایی با هند برای توسعه بندر چابهار

گزارش شرکت مالک نفت‌کش توقیف‌شده آمریکایی از وضع سلامتی گروه کارکنان آن در ایران

در کنفرانس مطبوعاتی مشترک با وزیر خارجه هند امیرعبداللهیان اعلام کرد: هشدار ایران به آمریکا، انگلیس و رژیم صهیونیستی

از سرگیری مرمت پل‌بند تاریخی لشکر شوشتر

امیرعبداللهیان: محاسبه رژیم اسراییل در مورد حماس غلط بود/ به نیروهای مقاومت دستور نمی‌دهیم

مرگ دانشمند ایرانی در یک حادثه

ثبت بالاترین مقدار تولید نفت ایران پس از تحریم‌ها

حذف یارانه تعدادی از یارانه بگیران در دی ماه/ ماجرا چیست؟

تراکتور به دور از حواشی به سمت موفقیت

مصرف سرانه نان در کشور سالی 170 کیلوگرم؛ نان ناسالم چه بلایی سر بدن می‌آورد؟

ویتامین‌ها از طریق مکمل‌ها تأمین نمی‌شوند

ابطال شرط سنی ورود به دانشگاه فرهنگیان از سوی دیوان عدالت اداری

ارتش آمریکا: 16 نقطه یمن را هدف قرار دادیم

آیا شما یک آدم سمّی هستید

واکاوی یک تراژدی / نابغه ای در لجنزار

آغاز جلسه دادگاه لاهه برای پرونده نسل‌کشی رژیم صهیونیستی در غزه

ارتش یک نفتکش آمریکایی را در دریای عمان توقیف کرد

همدان پایتخت گردشگری آسیا شد

مدیرعامل مرکز مبادله طلا و ارز خبر داد تخصیص اسکناس کشور مبدأ به مسافران تا عید نوروز

طرح آمریکا برای منطقه «بعد از جنگ غزه» با همکاری عربستان

فرصت 2 ماهه بانک مرکزی برای کاهش رشد پایه پولی و نقدینگی

اولین نشست کمیته فلسطین APA رئیس پارلمان کشورهای عربی: ساکنان در برابر جنایات رژیم صهیونیستی شریک جرم هستند

استارت پروژه «نبیل باهویی ٢» با حضور برانکو

وزیر کشور: انفجار تروریستی در کرمان خارج از رینگ حفاظتی مراسم بود

ادغام تعرفه رای دو انتخابات 1402

211 شیء تاریخی ایران در چین

طرح جامع مدیریت دریاچه نمک به تصویب رسید مخبر: دولت با جدیت به دنبال حل مشکلات حمل و نقل عمومی است

رهبر انقلاب در دیدار هزاران نفر از مردم قم: دشمن سیاست «بیرون کشاندن مردم ایران از صحنه» را پیگیری می‌کند

تعلیق از خدمت 4 کارمند شهرداری دزفول

آخرین وضعیت ثبت‌نام در کاروان‌های حج

استفاده از معلم آقا در دبیرستان‌های دخترانه؛ نیازمند مجوز/ تعیین تکلیف مدیران زن مدارس پسرانه

ماجرای ارسال پیامک برای متقاضیان شیرخشک

دبیر هیات بادبانی استان هرمزگان: گسترش گردشگری ورزش‌های دریایی در هرمزگان یک ضرورت است

آغاز دور جدید گرانفروشی بلیت هواپیما؛ بلیت هواپیما به نرخ مصوب نیست

قوه قضاییه: حکم بخش دوم پرونده هواپیمای اوکراینی صادر شد/ متهم ردیف اول بازداشت است

کشف شیشه و هیروئین از یک خودروی سواری در هندیجان

بارورسازی ابر‌ها برای کشوری وسیع همچون ایران اجرایی و عملی نیست

کنعانی: مسئله دریای سرخ معلول است؛ علت نیست/ تدوین سند همکاری با روسیه در گام‌های نهایی است

اختلاف نظر درباره بدهی 100 میلیارد دلاری