- ارتباط شخصیتهای داستان با نویسنده و خانواده او. شخصیتهای داستان به خانه نویسنده راه پیدا می کنند، سوفی و یووانا در کلبه نویسندهکارت پستالهایی پیدا می کنند که نویسنده برای دخترش هیلده نوشته، متن انتهایی یکی از این کارت پستالها بر اساس کتاب
"پی نوشت: روزی با دختری به نام سوفی آشنا می شوی. برای آن که پیش از دیدار یکدیگر با هم بیشتر آشنا شوید، نسخه ای از کارتهایم را برای او هم می فرستم، خیال می کنم، او به زودی به مطلب پی ببرد. تا اینجا او چیز زیادی از تو نمی داند. سوفی دوست دختری به نام یووانا دارد. شاید او بتواند پرده از راز بردارد؟ ص 117
- کارت پستالهای نویسنده و وسایلی از دخترش به دست شخصیتهای داستانی می رسد و آنها متوجه می شوند این وسایل مربوط به خانواده نویسنده است. متن کتاب
سوفی گفت: ((این هم پست امروزتان)) و کارت پستال را به او داد-گویی او را مسئول می دانست. آلبرتو کارت را خواند و سر تکان داد.
((کم کم خیلی گستاخ می شود. این مرد ما را وسیله تفریح جشن تولد دخترش قرار داده است.))
این را گفت و کارت پستال را تکه پاره کرد و در سطل آشغال انداخت.
سوفی گفت: ((می گوید هیلده صلیبش را گم کرده.))
((بله خواندم.))
(( و من صلیب را، خودِ این صلیب را، زیر بالشم در خانه پیدا کردم. می توانید بگویی چگونه آمد آنجا؟)) ص 226
- نویسنده مستقیما با شخصیت های داستان ارتباط برقرار می کند و خود را معرفی می کند، شخصیتهای داستان از اینکه او همه جا حضور دارد عصبانی هستند؛ در خانه آلبرتو سوفی پیامی را روی رایانه آلبرتو می بیند.... و حالا متن کتاب
"سوفی نوشت: ((شما کی هستید؟))
((سرگرد آلبرت کناگ در خدمت شما. یکراست از لبنان آمدم. چه فرمایشی دارید؟))
آه از نهاد آلبرتو در آمد: ((زده است به سیم آخر! حقه باز دزدکی وارد کامپیوتر من شده است.))
به سوفی اشاره کرد کنار برود و خود پشت دستگاه نشست.
نوشت: ((تو چطور وارد کامپیوتر شخصی من شدی؟))
((کاری نداشت، همکار عزیز. من هر جا بخواهم می روم.))" ص 284
- نویسنده باز از طریق خاص و ناممکن برای شخصیت های داستانش پیام می فرستد، شاید می خواهد به آنها بفهماند که او قادر به انجام تمام امور نا ممکن است و دنیای شخصیت های داستان را در اختیار دارد. متن کتاب
سوفی یک دانه موز برداشت و آلبرتو سیبی سبز.
سوفی سر موز را کند، و پوستش را جدا کرد. ناگهان گفت:
((روی این چیزی نوشته...))
((روی چی؟))
((اینجا-داخل پوست موز.مثل این که با قلم و مرکب نوشته باشند.))
سوفی خم شد و موز را به آلبرتو نشان داد. بلند خواند:
باز من آمدم، هیلده، من همه جا هستم. تولدت مبارک!
سوفی گفت((خیلی مضحک است.))
((مرتب موذی تر می شود.)) ص 296
.....
((این چیزی است که من دائم به شما می گفتم. و شاید او بود که موجب شد دفعه پیش که اینجا بودم شما مرا هیلده بخوانید. شاید اوست که حرف توی دهن ما می گذارد.))
((همه چیز ممکن است و ولی باید به چشم تردید به همه چیز نگریست.))
((و از کجا معلوم که همه زندگی ما یک رویا نباشد.)) ص 297
- داستان از طرف نویسنده برای دخترش فرستاده می شود؛ دختر نویسنده با خواندن داستان با شخصیتهای داستان آشنا می شود. هیلده بسته ای از پدرش دریافت می کند بسته ای که با کاغذ آبی کادو شده و با روبان سرخ ابریشمی بسته شده است. متن کتاب
"در نخستین نگاه فهمید که پوشه پر از برگهای ماشین شده است. و حروف ماشین تحریر پدرش را که با خود به لبنان برده بود شناخت.
یعنی پدر یک کتاب کامل برای او نوشته؟
در صفحه اول، عنوان کتاب را با حروف بزرگ دستنوشته، خواند: دنیای سوفی.
پایین تر در همین صفحه، دو خط شعر ماشین شده بود:
روشن بینی حقیقی برای انسان
همانند آفتاب است برای خاک.
ن.ف.س.گرونتویگ" ص 337
- تکرار داستان از ابتدا با خواندن کتاب توسط دختر نویسنده. هیلده به عنوان دختر سرگرد که به 15 سالی رسیده است، در حال خواندن کتابی که پدرش برایش فرستاده و در واقع همان داستان دنیای سوفی است ما متوجه می شویم، دوباره سطرهایی از داستان تکرار می شود، یعنی خواننده مجددا ولی اینبار از زبان هیلده در حال خواندن کتاب است.
هیلده ورق زد، به ابتدای فصل اول نگریست. عنوان فصل ((باغ عدن)) بود. رفت توی تختش، راحت نشست، پوشه را روی دو زانو گذاشت و شروع به خواندن کرد.
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه می رفت. تکه اول راه را با یووانا آمده بود. درباره آدمهای ماشینی حرف زده بودند. ص 337
- دختر نویسنده متوجه می شود بعضی از وسایلش که گم شده اند به دست سوفی شخصیت داستان رسیده اند، یعنی نویسنده اینبار قصد دارد از طرف دخترش با شخصیتهای دستان ارتباط برقرار کند. متن کتاب
"وقتی سوفی شال گردن ابریشمی سرخ را زیر تخت خود یافت، هیلده برآشفته شد. پس شال گردنش آنجا سر درآورده! ولی چطور ممکن است شال گردنی صاف و ساده ناپدید گردد و در داستانی سر درآورد؟ باید یک جایی باشد...ص 340
- کم کم خواننده متوجه می شود سرگرد که در واقع نویسنده کتاب است،هیلده دختر سرگرد و همسرش نیز، بعنوان شخصیت داستانی در داستان حضور دارند و در حال ایفای نقش خود هستند. متن کتاب
پوشه سنگین به دامن هیلده لغزید، و از آنجا به کف اتاق افتاد.
اتاق حالا از هنگامی که به تخت خواب رفت روشنتر بود. به ساعت نگاه کرد. نزدیک سه بعد از نیمه شب بود. هیلده خود را زیر ملافه جمع کرد و چشمهایش را بست.همین طور که خوابش می برد به فکر افتاد پدرش برای چه درباره کلاه قرمزی و پو خرسه نوشته ....
.....
رفت پایین و برای خود صبحانه درست کرد. مادرش لباس کار سرمه ای خود را پوشیده بود و آماده رفتن به آشیان قایق و تر و تمیز کردن قایق موتوری بود. قایق را هنوز به آب نینداخته بودند، ولی باید آن را برای آمدن پدر از لبنان مرتب کرد.
((می خواهی بیایی و به من کمک کنی؟))
((اول باید کمی دیگر بخوانم. شاید پیش از ظهر با چای و غذایی سبک سراغت بیایم.)) ص 397
- شخصیت های داستان متوجه می شوند که واقعیت ندارند، در ذهن نویسنده شکل گرفته اند و در یک کتاب زندگی می کنند. متن کتاب
((آره، این دفعه مستقیما مداخله کرد. این چند جمله آخر را او کلمه به کلمه دیکته کرد. خجالت نمی کشد! اما دیگر خود را لو داده و مشتش باز شده است. حال ما می دانیم که در کتابی به سر می بریم، کتابی که پدر هیلده برای تولد دخترش هدیه می فرستد. شنیدی چی گفتم؟ ولی <من> نبودم که این را گفتم.))
((اگر چیزی که تو می گویی حقیقت داشته باشد، من از این کتاب می گریزم و راه خود را پیش می گیرم.)) ص 414
- آغاز شورش شخصیت های اصلی داستان بر علیه نویسنده، در واقع تنها دوشخصیت اصلی متوجه شده اند که در یک کتاب زندگی می کنند و زاییده ذهن نویسنده هستند و شخصیتهای فرعی دیگر اطلاعی از موضوع ندارند. متن کتاب
((من الان همین جا از این دختر بینوا می خواهم بر ضد پدرش شورش کند. خجالت نمی کشد که پدرش برای دلخوشی خویش و سرگرمی دخترش با یک مشت سایه بازی می کند؟ اگر او اینجا می بود، ضرب شستی نشانش می دادیم!)) ص 415
- نقشه شخصیت های داستان برای فرار از کتابی که در آن هستند. متن کتاب
((و ما از کتاب هیلده بیرون آمده ایم و دیگر زیر مهار سرگرد نیستیم؟))
((بله، هر دو. دیگر نمی تواند ما را پیدا کند.))
((ولی ما که وسط جنگل بودیم، چطور توتنستیم فرار کنیم؟))
((وقتی سرگرد سرگرم کوباندن اتومبیل مشاور مالی به درخت سیب بود، ما از فرصت استفاده کردیم و در مخفیگاه پنهان شدیم. آنجا در مرحله جنینی بودیم. هم جزء دنیای قدیم بودیم هم جزء دنیای جدید. ولی این نهانکاری ما بر سرگرد پوشیده بود.)) ص 569
- تمام شخصیت های داستانی که از داستانهای مختلف فرار کرده اند، در شهر کنار مردم زندگی می کنند اما کسی آنها را نمی بیند و صدایشان را نمی شوند، شخصیتهای داستانهای مختلف با هم ارتباط برقرار می کنند، اما در دنیای ما انسانها به همان صورت شخصیتشان در داستان باقی می مانند و پیر تر نمی شوند و نمی میرند. متن کتاب
"همراه پیرزن از کوره راهی پشت کافه رفتند. در راه، زن گفت: ((انگار تازه واردید، نه؟))
آلبرتو جواب داد
((از شما چه پنهان، بله.))
((هیچ مانعی ندارد. به جاودانگی خوش آمدید، بچه ها.))
((و سرکار؟))
((من در یکی از داستانهایِ پریانِ گریم خلق شدم. این نزدیک دویست سال پیش بود. شما مال کجایید؟))
((ما از یک کتاب فلسفه می آییم. من معلم فلسفه ام و این، سوفی، شاگردم است.)) ص 579
- در نهایت بازگشت شخصیتهای داستان به باغ سرگرد که در واقع نویسنده داستان است، در حالیکه دیده نمی شوند و نویسنده و خانواده اش اطلاع ندارند شخصیتهای داستانی کنار آنها ایستاده اند. سوفی قصد دارد با هیلده دختر نویسنده صحبت کند. متن کتاب