بزرگنمایی:
سیام تیر ماه شصت و دو، ساعت هشت صبح، مجری رادیو، پایان عملیات والفجر دو را اعلام میکند. وضو میگیرم تا کودکم را با شیرهی جانم سیراب کنم.
*شربت شهادت را نخواهید نوشید*
سیام تیر ماه شصت و دو، ساعت هشت صبح، مجری رادیو، پایان عملیات والفجر دو را اعلام میکند. وضو میگیرم تا کودکم را با شیرهی جانم سیراب کنم.
کوثر پنج ماهه است، پیراهن چیت گل قرمزیاش را از توی کمر صاف میکنم. موهای قهوهای روشناش را که به کرکهای جوجه اردک میمانند، به یک طرف میخوابانم. بغلش می کنم و به حیاط میبرمش. لب ایوان مینشینم. در حالی که به او شیر میدهم، عمه را تماشا می کنم که دارد حیاط را میشوید و بلندبلند برای کوثر شعر دزفولی میخواند.
ناگهان صدای آژیر بلند می شود و گویندهی رادیو وضعیت قرمز اعلام میکند.
صدای شلیک توپ های ضد هوایی در آسمان میغرد. چند خط سفید، آسمان را هاشور میزند.
عمه هراسان شیلنگ را به زمین میاندازد، رادیو را برمی دارد وهر دو به طرف زیرزمین می دویم.
چشمانم را به پنجرهی شبستان می دوزم. از وقتی که مادر شده ام، شجاعتم را از دست داده ام. دلهرهی این که نکند در بمبارانها بچهام را از دست بدهم، برایم ترسناک و رنجآور است.
اکنون حس جانگداز مادران فرزند از دست داده را کمی بیشتر درک می کنم.
به یاد مادران داغدیدهای میافتم که کنار مزار فرزندانشان، چادر به صورت میکشند و بی صدا میگریند.
به یاد زن قنداق شده با چادر که پسر چهارسالهاش در حمله موشکی، توی حمام، کشته شد.
به یاد التماس ها و حال خراب گوهر که فقط برای ساعتی، پسرش را در بمباران گم کرده بود.
و اینها همه، شجاعتم را می گیرد.
صدای زنگ تلفن چشمهای تازه به خواب رفتهی کودکم را باز میکند. تلفن را بردهایم تا شبستان. گوشی را برمیدارم. مادر است،با حالتی مضطرب اما با تحکّم میگوید:
*هنوز هم میخواهی در شهر بمانی*... !
*اگر فکر کردهای شربت شهادت گیرت میآید،نمیآید*......
قسمتی از کتاب در دست چاپ" *زخم نارنج* "
اثر: *شهره خلقتی*
دوشنبه 31 شهریور 99
به بهانه ی سالگرد جنگ تحمیلی عراق به ایران