یک خاطره /یک داستان
بزرگنمایی:
مادر، کودک، مهربانی و دلهره جنگ
(آن دو چشم مهربان)
خسته ام ، آنچنان که گویی کوه را جابجا کرده ام .
در آیینه خود را می بینم . چقدر وزنم زیاد شده و اندامم نامتناسب بنظر می آید ولی این ها در مقابل آنچه به دست می آورم، مهم نیست .
تا چند روز دیگر میتوانم نوزادم را درآغوش بگیرم . چیزی به پایان راه نمانده.
کمی آن طرف تر ، بر دیوار اتاقم قاب عکس کوچکی، زیبایی اتاقم را دو چندان کرده . خیره خیره به قاب نگاه میکنم . نگاهم به چشمانش گره میخورد . آن دو چشم مهربان و زیبا! چقدر نگاهش را دوست دارم . آرامش عجیبی قلبم را فرا میگیرد.
مادر ، چقدر این نام برازنده ی اوست . حالا با تمام وجودم مادر بودن را درک میکنم .
روی تخت مینشینم و به او می اندیشم . با یاد حرف هایش اشک در چشمانم حلقه می زند . حالا بیش تر حال و روز او را میفهمم.
یادم است میگفت :
نیمه ها ی مهر ماه سال 5٩ ، شنیدنِ صدایی مهیب ، همه را به خیابان ها کشاند . در خانه ها و کوچه ها ترس حاکم شد. گفتند؛ زن ها و بچه ها شهر را باید ترک کنند .
چمدان را برداشتم . نمیدانستم از کجا باید شروع کنم؟ برای کدامشان وسیله جمع کنم ؟ برای کودک سه ساله ای که در آغوش دارم ، یا نوزادی که امروز یا فردا از راه میرسد! هر چه در توان داشتم را جمع کردم تا به اوضاع سرو سامان دهم. مجبور شدیم آواره ی کوه شویم.
شب شد و همه ی فامیل با ترس و دلهره دور هم جمع بودند . قرار شد چند روزی را به همین منوال بگذرانیم تا ببینیم چه می شود . هنوز کسی نمیدانست جنگ یعنی چه . هر کدام چیزی میگفت .
چه شبی بود . شبی پر از اضطراب و وحشت .
و من خسته از این همهمه ها به گوشه ای خزیدم . سرم را بر زمین گذاشتم و چشمانم را بستم . میخواستم از این هیاهو فاصله بگیرم. سرم سنگین شده بود و خستگی، نا از بدنم برده بود اما دردی عجیب وجودم را فرا گرفت . هر چه می گذشت درد شدید تر می شد . حالا همه خواب بودند ، جز من.
سکوت کردم و تا صبح دوام آوردم .آخر توی این اوضاع چه باید می کردیم؟ رفتن به شهر خطرناک بود. در فکر نوزادم بودم که قرار بود در این شرایط بدنیا بیاید. فکر سلامتی او، تمام ذهنم را اشغال کرده بود. صبح شد . دیگر نمی توانستم تحمل کنم . درد امانم را بریده بود . قفلِ سکوت را شکستم و گفتم آنچه را که باید می شنیدند .
حالا دیگر فرصت چندانی نمانده بود . جان خودم و نوزادم در خطر بود . باید به شهر باز می گشتیم .
چقدر راه طولانی بود . باورم نمیشد این همان راهیست که دیروز آمده بودم .
به شهر رسیدیم . شهر در سکوت غم باری فرو رفته بود . در میان راه آمبولانس ها و نیرو های نظامی همه جا به چشم میخوردند .
هر چه به بیمارستان نزدیک میشدیم، درد شدیدتر می شد . سرانجام به بیمارستان رسیدیم . با کمک پرستار ها وارد بخش شدیم.
زمان زیادی نگذشت که صدای گریه ی نوزاد تمام فضا را پر کرد . لبخند بر لبانم نقش بست و دلم کمی آرام گرفت . پرستار نوزاد را در آغوش کشید و برای شستشو به اتاق کناری برد .
ناگاه صدایی مهیب همه را از جا کند . دیوار ها شروع به لرزیدن کرد و خاک و شیشه بود که بر سرمان می بارید . چشم چشم را نمیدید همه جا در ابری خاک آلود فرو رفت . فقط صدای جیغ و فریاد بود که به گوش می رسید . در آن میان ، صدای مردی را شنیدم که میگفت ؛ به سمت پناهگاه بروید عجله کنید...
چند دقیقه گذشت . سکوت همه جا را فرا گرفت . به اطرافم نگاه کرد . هیچکس آنجا نبود. در آن هیاهو من فراموش شده بودم .
باد از لابلای شیشه های شکسته ، بر جسم نحیف و خسته ام تازیانه میزد . تمام بدنم از شدت ضعف می لرزید . با خودم گفت ؛ زنده ام؟ پس نوزادم کجاست؟ با صدایی که می لرزید فریاد زدم ؛ کمک ، کمک! اما هیچکس نبود . ترس تمام وجودم را فرا گرفت .خودم را از تخت به پایین انداختم . با پهلو به زمین افتادم . از درد به خود می پیچیدم . هر چه میخواستم روی پاهایم بایستم نتوانستم .
با چشمان هراسان به دنبال نوزادم می گشتم .دخترم را می خواستم. خودم را روی زمین سرد می کشیدم . به اتاق کناری رسیدم . اما خبری از دخترم نبود . دیگر توانی در خود نمی دیدم . اتاق دور سرم می چرخید . چشمانم را بستم و سرم را روی زمین گذاشتم شاید هم بیهوش شدم.
نفهمیدم چند ساعت گذشت.چشمانم را باز کردم . هوا تاریک شده بود .
باید کاری میکردم . خودم را کشان کشان به در سالن اصلی رساندم .
صدایی شنیدم . صدای باز شدن یک قفل .
خواستم صدا کنم، کمک بخواهم اما آوایی از حنجره ام بیرون نمی آمد . دستم را بلند کردم و با دست اشاره می دادم من اینجا هستم .
نگهبان بیمارستان به سمتم دوید و با صدای بلند از پرستار ها کمک خواست ...
دیگر تاب نیاوردم سرم را بر زمین گذاشتم و دیگر هیچ نفهمیدم .
باصدای مهربان مادرم بیدار شدم .
مادرم که گویی از این ماجرا هیچ اطلاعی نداشت ، بقچه در دست میگفت ؛ مهری مهری بیدار شو . باید لباست را بپوشی . زود باش باید از اینجا برویم .
مادرم را که دیدم اشک از چشمانم جاری شد .
به یاد جگرگوشه ام افتادم . میخواستم بگویم بچه ، بچه کجاست ؟ اما زبانم بند آمده بود . ناگهان صدای گریه ی نوزادی به گوشم رسید . سرم را برگرداندم .
خودش بود . پاره ی تنم .
دخترم را را در آغوش کشیدم و قلبم آرام گرفت .
همه ی درد و رنجم از یادم رفت . به چهره ی کودکم می نگریستم و اشک شوق می ریختم ...
غرق در افکارم بودم . با صدای زنگ تلفن به خود آمدم . گوشی رابرداشتم .
خودش بود . مهربان مادرم . هنوز هم نگران من است . و طنین صدایش آرام جان من .
چه بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و در اولین کلام به او گفتم ؛ مادر عاشقانه دوستت دارم ...
تا دیده ام به روی جهان باز شد ، ز شوق
لبخند مهربان تو جان در تنم دمید
فریاد حاجتم چو برون آمد از گلو
دست نوازش تو به فریاد من رسید
✍️نوشته: نوشین رشیدی نژاد
تنظیم :ندا سعادتی نسب
- جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۱۴:۰۰
- منبع: صبح ملت نیوز