جنجال عسبسواری در کوچه و خیابانهای دزفول (قسمت سوم) پایانی
بزرگنمایی:
قسمت سوم و پایانی
جنجال عسبسواری در کوچه و خیابانهای دزفول
15 و 17 تیر 1399
خیالبافی را کنار گذاشتم، پریدم روی گردهٔ تیرتخش؛ نیمههای طنابی را که به دور گردن و پَکْوپُوز عسب بسته شده بود با دست چپم محکم گرفتم و با دست راست قسمت انتهایی و دراز طناب را شلاقوار چپ و راست بر پشت تیرتخش زدم و آنقدر عجله داشتم که تمام کمرم از ضربههای طناب قرمز شده بود اما اصلاً اهمیت نمیدادم. طناب را دو دستی کشیدم تیرتخش بر دو پای عقب راست ایستاده بود و پاهای جلو را در آسمان خم و آماده نبرد کرده بود. مادرم که مشغول پخت آش بود از داخل مُدبَق داد زد دا امیر اَقذَرِ زیر عفتو مَوِیس بُوهُوشِ بووی. به گفتهٔ مادرم توجه نکردم، دور حیاط چرخی زدم. دور دوم، سوم. مُحَوَتِه برایم تنگ بود. گردن عَسب را بهسمت دَلیز و رفتن داخل کوچه کج کردم. قدمخیر زن مرحوم رضاقُلِی جنتلمن و عمه طاهره مارحمید کِیرَهپَز از دُو رَه هُون رَه اللهگویان وارد منزل شدند. به من و تیرتخش هیچ محل نگذاشتند! گویی برای ایشان هیچ اهمیتی نداشتم! هیبت من بر پشت تیرتخش برای ایشان هیچ اهمیتی نداشت! خیلی بهم ریختم! آخه فامیل علیرضا پسر همساده بغلی ما مش عبدمجید زراعت کار هستند. فکر کنم آمدن پیشِ مادربزرگم عَرضِ کتکهای دیروزی که از دست توراجه خانم خوردم ریٖ یِش خٰاکِشْتَر رِیزِن.
رفتم تو کوچه. مینِ فَن فَرٰاخُونِی جلوی منزلمان ایستادم. تِیَّه بُوق کُورِدَه گلاندام با خٰارِش هَفْ کُووَکِی در خُونَ شُون آمده بودن سِیٖل. لختی راست و بیحرکت جلوی ایشان ماندم. تیرتخش کُرنِش میکرد و سمّ راست خود را بر زمین میسابید و زمین را میخراشید. خودم با دهنم صدای شیههٔ عسبم را درآوردم. با طناب ضربه محکمی بر تیرتخش زدم. اگرچه بر پهلوی من خورد، اما به روی خود نیاوردم عسب را به آسمان پراندم. نمیدانم یهویی چه شد هَف کُووَکِی به زمین خورد! ناگهان برگشتم اما بٰاشْتِ انتهای تیرتخش به وی برخورد کرده بود! نمیدانم چطور شد! بنده خدا دختر فحْمِ فِتِیٖلِه شد! عسب را رها کردم و خودم را به هَف کُووَکِی رساندم. یک دم گریه میکرد. مَمَ شازده از نعرههای نوهاش آمد درِ خونه، پیرزنی سالخورده مثل قرص خورشید سفید و سرخ بود. آرام میگفت هٰان رُولَه، دا مُوئینى قَشَنگُوم. مَ گِریٍوا دٰاغِتْ نَ بی نُوم. هَف کُووَکِی را اُسُور مُوسُور کرد و با خود به داخل خونه برد. گلاندام هنوز حیران نگاه عَسبَم میکرد. رو به من کرد و گفت از کجا آوردی؟ گفتم پدربزرگم از یک آشنا خریده است. گلاندام را ول کردم. با تیرتخش روانهٔ داخل منزل شدم. هَم چِ خِنْگِی زِی یَه؟! اولین کلام مٰارحمید عمه طاهره بود که می عَتٰابِی در با چشمان دریده به من میگفت. تا گفتم عَبٰاس مابین مُو کاری نکُوردُمَ سریع پی ناله و گریه و زاری هَف کُووَکِی رفتند. مادرم که تا پشت در مشایعتشان میکرد گوشم را گرفت و نِیٖتَرِی اَ دُولِ گَدَم گرفت و داد زد نِیمِّ گِلَّم بٰایٰا اِتَ اِی عِسْبَ کم دٰاشتِیٖم. هر چه دلیل آوردم که من کاری نکردم بیفایده بود.
سحر شَوَق دَمُون بیدار شدم. اول کار احوال تیرتخش از همه چیز برام مهمتر بود. دیشب نیز تا دیر وقت بیدار مانده بودم و یک لحظه درحالیکه سرم بر بالشت بود چشم از تیرتخش برنمیداشتم. چشمانم به خواب رفت. هرچه به خواب دیده بودم تیرتخش هم در کنارم بود. اتاق مادربزرگ رفتم سر سجاد داشت تسبیح میگذراند. گفتم دا خواب دیدم با عَسبَم تو آسمون پرواز میکنم. در جوابم گفت دا اقبالت بلند است. همین که داشت با من حرف میزد کنار سجاده خوابش گرفت.
پیش از ظهر وقت یَه نُونِی خُورُونِ بَنُونَ مارُم صِدٰام کُورد و گفت: بیا این نون پنیر سبزی رو گِر و خور و راه بِیٖفت برو خونهٔ مَمَ حجی صحرابدری و بگو فردا ناهار دعوت هستن با بچهها و بَبَ حجی همشون آین.
با متانت و آرامش کامل نان و پنیر و سبزی را خوردم. پَسِ گِیوٰامَ وَر کَشِیٖدُوم اُوسٰارِ تِیرتَخش را گرفتم و از دَلِیز خونه بیرون آمدم. عمه عصمت درِ خونهٔ مار محدکریم نِسَّه بِید. سلام کردم و با غرور تمام آرام و باافاده گُورده عسب نشستم. تِکِ بَندِ لجام تیرتخش را از نیمه محکم به دور دستم جمع کردم. غرق افکارم بودم طول مسیر حیدرخانه تا صحرابدر مشرقی دوسه کیلومتری بود. دستی بر یال عسب کشیدم از نوکِ سرش تا کمر و پشتش را نوازش کردم بوسیدم و آمادهٔ حرکت شدم برای اجرای فرمان مادرم. عمه عصمت که چارچشمی مرا ورانداز میکرد به آرامی گفت: سِدقٖی سَرِتْ بام دا دِلتَه دَه. کلامش به انتها نرسیده جُف پا بر هر دو پهلوی تیرتخش زدم. نیمه طناب گرهدادهشده در پنجه را چپ و راست محکم بر عسب زبونبسته زدم و از هر دوسه ضربهای که به عسب میزدم دوتای آن پهلوی خودم را سیاه و کبود میکرد. خیز کردم عسب جَست و شتاب گرفتم. گَوَه مٰارسَفَرعَلی را رد کردم. از سَعبٰات خونه طِلُایی گذر کرده خودم را به کوچه مُرشِد بَکُون و از آنجا به پُولُودِیُون رفتم. یک لحظه غافل شدم، کنترل تیرتخش از دستم خارج شد، فقط داد میزدم کنار، کنار، تو را به خدا کسی تو راه نباشد. مواظب باشید، برید کِنار، زنی عَلٰاگَه سَرِشُون که در میان کوچه متوجه نعرههای من بود خودش را به دیوار چسباند، مثل رعد از کنارش رد شدم. تندتند چیزهایی گفت فقط شنیدم که میگفت اَجَل سَر مِلَّقِی یِ نَ گِرٰایٰات، دٰاغِت مِی دٍلِ مٰارت مَ اُفتٰا، از کوچه پریدم داخل خِیِابُون رُمنِیٖدَه و مستقیم بهسمت کوچه بِنگِشتِییُون تاختم. سُقُلِ عِیدی بیریش از کجا پیدایش شد! ای خدا برس به دادم! زد زیر ترمز و به اِشْتُو از ماشین بیرون پرید و خیلی بد گفت: پِ... ن... پِ... د... سگ اَگر گِرُفْتُومِت دو قَلِت کُنُوم. غُلُوم پاسِبُون که متوجه ماجرا شد باتوم بهدست به دنبالم روان شد، سوتزنان داد میزد یَتیم حَج سُلطوعلی وِی سَک و من از هول و وحشت با شتاب حرکت کردم فقط میتاختم، محله مسجد را رد کردم از کوچهٔ حوزهٔ نبوی بهسمت شٰارُکْنِ دِین و محله اُوه رِیِتِیْیُون فرار کردم. هر کس تو کوچه بود از داد و هوارم راه را بر من باز کرد. درِ خونهٔ پدربزرگم بَبَ حجی بچهها فیتالبازی میکردن از وسط ایشان زدم هف سنگهایشان به هر طرف پرت شدند. مستقیم با تیرتخش بدون درنگ و بدون اینکه پیاده شوم از درِ بازشده وارد منزل شدم. مستقیم بهسمت ایوان جنوبی رفته درحالیکه سوار عسب بودم نفس چاق میکردم، پوز عسب را وارد اتاق کردم. مَمَ حجی از هیبت من و عسب و نفسهای بشمار افتادهام کِل زد و من از گورده عسب پایین آمدم و چون پسر خالهام از وسط حیاط مرا دنبال کرد. عسبم را پشت بالشت مادربزرگم قایم کرد تا عَبدِل مُفُو بدون اجازه من به تیرتخش دستدرازی نکند.
نویسنده : محمدباقر مقدم نیا
ویراستار : فریده آرامیده
لینک قسمت اول
http://www.sobhemellatnews.ir/fa/News/35592/
لینک قسمت دوم
http://www.sobhemellatnews.ir/fa/News/35637/
لینک لغت نامه داستان جنجال عسب سواری در کوچه و خیابانهای دزفول
http://www.sobhemellatnews.ir/fa/News/36283/