بزرگنمایی:
امتحان آخر را که می دادم .دیگر خانه بند نمی شدم .هر کتکی را به جان می خریدم تا بتوانم چند مدت از سه ماه تعطیلی تابستان را پیش مادر بزرگم باشم. خانه مادر بزرگ قدیمی بود ، کف حیاط سنگ فرش بود ، لوله کشی آب نداشت ، اما عشق و محبت مادر بزرگ بالاتر از اینها بود. وقتی پای تنور گلی نان می پخت و با زن همسایه صحبت می کرد، من مسحور حرفهایش می شدم . حرفهایش برایم مثل لالایی آرامبخش و شیرین بود
دعای مطربان
امتحان آخر را که می دادم .دیگر خانه بند نمی شدم .هر کتکی را به جان می خریدم تا بتوانم چند مدت از سه ماه تعطیلی تابستان را پیش مادر بزرگم باشم. خانه مادر بزرگ قدیمی بود ، کف حیاط سنگ فرش بود ، لوله کشی آب نداشت ، اما عشق و محبت مادر بزرگ بالاتر از اینها بود. وقتی پای تنور گلی نان می پخت و با زن همسایه صحبت می کرد، من مسحور حرفهایش می شدم . حرفهایش برایم مثل لالایی آرامبخش و شیرین بود
.من کناری می نشستم و چی چالی(قرص نان کوچک به اندازه کلوچه که مخصوص بچه ها پخته می شد) را که برایم پخته بود گاز می زدم ، اما چشم به دهان مادر بزرگ دوخته و کلمات را می قاپیدم. هنوز دحسی (یکی از مقیاسهای وزن قدیمی) نان زن همسایه کامل نشده بود .مادر بزرگ گفت :
سالیان دور در شهر دزفول آسمان بخیل شده بود و نمی بارید.خشک سالی روزگار را برمردم تنگ کرده بود. مردم دست به دامان خدا شدند .
علما و بزرگان شهر برای خواندن نماز باران خارج شهر رفتند و زیر درگاه خدا استغاثه کردند ، باران نیامد. مردم محله های شهر برای دعای باران به بیابان سر نهادند ، باران نیامد.
هر روز گروهی از مردم از هر صنف وطبقه ای جمع شده و دعا می کردند. بادی نوزید وابری نیامد. شور نشاط زندگی از چهره شهر رنگ باخته بود.در این میان مطربان هم دور هم جمع شدند و گفتند ما هم باید کاری بکنیم . غم مردم غم آنها بود . با تلخ شدن روزگار خبری از جشن و شور نشاط نبود. در آن روزگار نوازنده ها از قدر و ارزش اجتماعی کمی برخوردار بودند و بعضی از مردم برای تحقیر به آن ها مطرب می گفتند.
القصه گروه مطرب ها هر کدام ساز خود را برداشته و قصد رفتن به بیرون از شهر را داشتند. عده ای از مردم وقتی از قصد آن ها آگاه شدند با طعنه گفتند: مطرب و دعا!!!!!!!
آن ها اعتنایی به طعنه ها و لُغُزهای تلخ مردم نکردند و به خارج از شهر رفته ،ساز می زدند و می خواندند:
ما گنهکاریم ای پروردگار حق پیغمبر بارونی ببار
می گویند مطرب ها ساز می زدند و گریه می کردند و اشک پهنه صورت آن ها را پر کرده بود........
اشک های شان چون سیل می بارید و می بارید ...
.. طولی نکشید ابری سهمگین آمد و آسمان سیاه شد و بغض کرد و همراه مطرب ها گریست.
باران باریدن گرفت و مطرب ها این بار خواندند:
رو سیاهم مُو تنگی (بند ،طناب) گَردِنُم رحمتی زَندِی اَ هَمَّه کمتَرُم
بهترین و کمیاب ترین حالت، جمع شدن گریه و خنده با هم در یک لحظه است ، آن لحظه اتفاق افتاده بود.
می گویند خدا با دل شکستگان است.
امیر کرامت نیا
دزفول 13تیر99 / دزفول