بزرگنمایی:
هیچ کس به اندازه من عسبسواری را دوست نداشت. هر وقت میرفتم خونهٔ مار محدکریم، علیرضا اجازه میداد با عسبی که درواقع متعلق به پدرش بود در محوطهٔ حیاط منزلشان دوری بزنم. غالباً تابستانها ظهر که میشد مردم دزفول داخل شوادونها تا دو ساعت مانده به غروب میخوابیدن و از اوضاع حیاط و اتاقها چندان خبری نداشتن. تاجدولت مار علیرضا پلهها را یکی پساز دیگری طی کرد و پایین رفت. علیرضا عسب را به دستم سپرد
قسمت دوم از داستانی کوتاه، واقعی و سه قسمتی. 11 تیر 1399
جنجال عسبسواری در کوچه و خیابانهای دزفول
هیچ کس به اندازه من عسبسواری را دوست نداشت. هر وقت میرفتم خونهٔ مار محدکریم، علیرضا اجازه میداد با عسبی که درواقع متعلق به پدرش بود در محوطهٔ حیاط منزلشان دوری بزنم. غالباً تابستانها ظهر که میشد مردم دزفول داخل شوادونها تا دو ساعت مانده به غروب میخوابیدن و از اوضاع حیاط و اتاقها چندان خبری نداشتن. تاجدولت مار علیرضا پلهها را یکی پساز دیگری طی کرد و پایین رفت. علیرضا عسب را به دستم سپرد و خودش پرید داخل حوض و سرمست شنا شد. آرامآرام چرخ اول را دور حیاط منزلشان زدم، دور دوم از سرمستی خودم که چه کیفی داشت شیههٔ اسب را پیدرپی درمیآوردم و دستم را در آسمان میچرخاندم که ناگهان از بالای عسب به مُق روی زمین ولو شدم. هَلَه پِرتُون، چارچنگولی لِف گربه جستی زدم و از زمین پریدم که ضربهٔ دوم جارو که در دست عمه توراجه حواله من میشد از بیخ گوشم رد شد! عمه توراجهٔ علیرضا پشت سر هم نفرین جورواجور میداد یتیم سُلطِه علی، اَجَل گِرٰایٰات، مٰار کُولِی زَنٰایٰات، کی اومدی که ندیدمت. نَم گُوْوٖی قَبٰاحَتْ داره؟! بیاذن صاحبخانه وارد میشوی؟ نمیدونم چطور دویدم تو راه پله تا بُونبِبُون دربرم. پلهها را یکی دوتا بالا رفتم و به در قفل کرده برخورد کردم و بلادرنگ بازگشتم. سایهٔ توراجه خانم عمهٔ علیرضا که به دیوار لمیده داده بود بر زمین افتاده بود، از پله دوم پریدم و ضربهٔ جارو بود که بر پشتم میزد. یَ اَجَلِی گِرٰایٰات، سَرقَویٖن. هَ بُورُم بِید که مستقیم رو به دَلِیز راه فرار را بر قرار ترجیح دادم. صدای قهقههٔ گلاندام از ایوان کنار مُدْبَقْشان که از شیطنتهای آزاردهندهاش مستانه سر میداد در گوشم طنین انداخته بود، در کُورِیِّ مغزم میپیچید. علیرضا از ترس عمه توراجهاش داخل حوض سرش را زیر آب پنهان کرده بود و نِقِشَش بالا نمیآمد! بعداز پریدن از در و رفتن توی کوچه، تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده! خیال از پشت بام دررفتن و به قفلی که گلاندام بر در انداخته بود، ضربهٔ دوم جارویی که بر مٰازهام از عمه توراجه نوش جان کرده بودم، همه و همه کار همین پَل پُو بُورِیٖدَه گلاندام بود.
با رنگوروی پریده و زرد به خونه رفتم. پدر بزرگم کنج ایوان شدادی نشسته حسابکتاب عمله بناها را جمع میکرد. تا متوجه من شد صدام کرد امیر، بُووَه، بُووِی بُووَم بُویی پَ چِتَه؟ مَکثی کردم و گفتم هیچی. اما بغض گلویم را میفشرد و نفسم بالا نمیآمد. آمدم آرام کنار پدر بزرگم نشستم. همین که دوباره گفت بُووِی بُووَم، عزیز جونم. پکپک زدم زیر گریه و سیٖکَک زَنُون گفتم بر من چه گذشت. من عاشق عسبسواری بودم چهها که نکشیدم! به پدر بزرگم گله کردم و خواستهام را گفتم. بابا سُلطِه علی سیگار ویژهاش را تا ته کشید. سکوت اختیار کرد و مجدداً مشغول کار خودش شد. من هم بلند شدم رفتم سراغ اَنگُون نُونٰا و قَلِی نُون گرفتم زیر بغل و رفتم زیر سعبات خونهٔ طِلُویی با بچهها کُولْکُولٰا بازی کردم.
پیشاز ظهر روز بعد، بهترین لحظهٔ عمرم و خاطرهانگیزترین و زیباترین اتفاق دوران کودکی من بود؛ و هنوز که هنوز است بعداز پنجاه سال آن اتفاق را هرگز فراموش نکردهام و از ذهن و خاطرهام نرفته است. پدر بزرگم خریده بود عَسب، عَسب من! تِیر تَخش! ذوقزده شده بودم، از شدت خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. دست پدر بزرگم را بوسیدم و داد زدم، دا، دا، دا عسبم عسبم. مادر بزرگ از ته ایوان کِل بلند و طولانی سرداد. صدایش در فضا بِ شِرَقْ نِید. مَش وُه لی، خانمی که پشتبام برای خانوادهٔ پدربزرگم هر روز نون پخت میکرد از رییَه سرش را خم کرد و پساز آن مادرم سرش را بلند کرد و به خنده گفت مبارک است.
پدر بزرگم صبح برای بازسازی مسجد قلعه عمله بناها را مشغول خوونکاری دورتادور مسجد کرده یهو در محوطهٔ اطراف مسجد چشمش به مَ مراد افتاد که در وسط جمعیت مشغول جوش دادن معامله چارپایان بود. او را صدا زد آنچه را که من درخواست کرده بودم با وی در میان گذاشت. مَ مراد کاید گپ، درخواست معمار را اجابت کرد و برای پدر بزرگم سنگ تمام گذاشته بود. من سرمست و پرنشاط
نام عَسبم را تِیر تَخش گذاشتم و از دیدنش سیر نمیشدم.
کاش میشد همین الان بر پشتش زین یا پالان میبستم! کاش میشد رکابیهایی طلایی بر آن میانداختم! پَخشَ رونک بر پیشانیاش بسته و چند لِسبَک آبی و سبز خوشنگار جلوی پیشانیاش میگذاشتم و چند زنگوله شِرنگ شِرِنگ به وقت جستوخیزش را به زیباترین وجه ممکن آهنگ خوش موسیقی کوی و محلهها میکردم! چه تصورات شیرینی که دوست داشتم همین حالا انجام میدادم.
ادامه دارد........
نویسنده : محمد باقر مقدم نیا
ویراستار : فریده آرامیده
لینک قسمت اول
http://www.sobhemellatnews.ir/fa/News/35592/