بزرگنمایی:
برای گرفتن داروهای مادرم ، جلو پنجره اتاقی در بیمارستان گلستان بودم .چند نفر قبل از من در صف ایستاده بودند . بیشتر مراجعان از شهرهای مختلف استان بودند. باصدای گریه وناله ی همه نگاهها به سوی صدا برگشت.
مردی به طرز دلخراشی بی قرار بود وضجه می زد. کسی جلو رفت و درحالی که سعی می کرد او را آرام کند از علت پریشانی او پرسید.
رنج کشیده ایم ، اما هنوز زنده ایم / خاطره
برای گرفتن داروهای مادرم ، جلو پنجره اتاقی در بیمارستان گلستان بودم .چند نفر قبل از من در صف ایستاده بودند . بیشتر مراجعان از شهرهای مختلف استان بودند. باصدای گریه وناله ی همه نگاهها به سوی صدا برگشت.
مردی به طرز دلخراشی بی قرار بود وضجه می زد. کسی جلو رفت و درحالی که سعی می کرد او را آرام کند از علت پریشانی او پرسید.
مرد پریشانحال اصلا متوجه رفتار خود نبود. کسی را که برای دلجویش جلوآمده بود به عقب راند و با گریه گفت :
توچه میدانی ؟ از چه خبر داری ؟ بد بخت شدم ،زندگیم بر باد رفت، جوانم سرطان گرفته است!!
مردی که جلو رفته بود با مهربانی دستش را گرفت و آرام گفت : همه اینهایی که در صف هستند خودشان یا یکی از عزیزانشان سرطان گرفته است . شما تازه متوجه بیماری پسرتان شده اید اما باور کنید این بیماری آنقدر هم سخت و ترسناک نیست.
خانمی از صف جدا شد وخود را به مرد پریشان حال رسانه و گفت :
-همسرم بیست سال است که سرطان دارد .به موقع داروهای خود را مصرف می کند . امید وار است و به طور عادی زندگی می کند.
دیگری گفت : شما با این پریشانحالی رنج فرزندتان را دو چندان می کنید. اگر این حال خود را به او منتقل کنید درمان او سخت تر می شود.
کس دیگری از نقش امید و شادی در فعالیت سلول های بدن و سلامتی آن ها گفت ، ودیگری برای گفته او شواهد پزشکی آورد.
مرد پریشان کمی آرام شده بود. او با تعجب به اطرافش نگاه کرد.نگاهش با چند دقیقه پیش متفاوت بود.
با شک و تردید پرسید : یعنی شما هم سرطان دارید؟
جوانی با لبخند گفت : بله
مرد گفت : پس چرا....
جوان انگار حرفش را خوانده بود گفت : چرا ... چرا این قدر آرام و بی خیالیم ؟!
و ادامه داد حقیقت این است که بی خیال و راحت نیستیم اما یاد گرفته ایم چیزی را که از قدرت مان خارج است بپذیریم .یاد گرفته ایم به خدا امید وار باشیم و توکل کنیم، و هرچه را که مقدر است بپذیریم ، بقیه عمر را چه یک روز چه صد سال خیلی عادی و مثل همیشه سپری کنیم .چند مدت تقدیرمان را بای غصه و ناله خراب نکنم . ارزش ساعت ها را بدانیم وبا تلخی آن ها را خراب نکنیم .
مردپریشان ساکت چشم به دهان جوان دوخته بود. حرفهای تازه ای می شنید . نمی توانست به راحتی قبول کند اما حس می کرد حرفهای کسانی که مانند جوانش بیمار هستند مانند آب خنک و گوارایی آرامش می کند. دوست داشت برایش بیشتر صحبت کنند. با نگاه به تک تک بیماران حس تنهایی وبیکسی از او دور می شد.
مردی همسن و سال خودش لیوان آبی به دستش داد و گفت :
-من پنج سال است سرطان دارم .رنج و سختی کشیده ام ،اما هنوز زنده ام و زندگی می کنم .
نوبت من شده بود .داروها را گرفتم .در حالی که مدام حرفهای آن جمع را زیر لب تکرار می کردم.
نوشته : امیر کرامت
دزفول : 21/3/99
ویرایش و تنظیم : مریم مفتوح