به مناسبت روز دزفول چهارم خرداد
بزرگنمایی:
«شهر من دزفول»
روزی بود روزگاری بود
شهری بود در جنوب که زیر آفتاب تابان، می درخشید.
رودخانه ای داشت به وسعت دریا، پرآب و جاری
درختان سرسبز مرکبات که بوی عطر بهارنارنجشان،هر رهگذری را سرمست می کرد
دشت های سرسبز، زمینهای کشاورزی پربارو حاصلخیز و مزرعه های گندم که زیر افتاب چون الماس می درخشیدند .
خانه هایی زیبا با معماری منحصربفرد و با قدمت و
شهری با مردمانی که دلشان دریایی،ساده و مهربان بود
همه بهم عشق می ورزیدند و همسایه به همسایه محبت تقدیم هم می کردند
ولی ناگهان روزی آسمان شهر، تیره شد
ابر سیاهی به وسعت تمام آسمان بر شهر سایه انداخت
از زمین و آسمان، باران توپ و ترکش و خمپاره بر سرش می بارید
خانه ها،خیابان ها، کوچه ها، مزرعه هاو آدمها دیگر در امان نبودند
یک صدا در شهر پیچیده بود :دشمن حمله کرده است
و بدنبال مال و جان و ناموس این شهر است
مردمان این شهر، مردمانی با غیرت بودند. در عهدی نانوشته و ناخوانده باهم پیمان بستند تا پای جان ازشهر و کشور خود دفاع کنند و پای دشمن و بیگانگان را از وطن، ببرند
آنها لباس رزم پوشیدند . پیشانی بند به پیشانی فرزندان و جوانان خود می بستند و آنها را راهی این جنگ ناخواسته و بیرحم می کردند.
از پیر و جوان، زن و مرد، نوجوان و بچه در شهر ماندند. دست به دست هم دادند، در خط مقدم و پشت جبهه، رشادتها کردند
خون دادند و باز مقاومتها کردند
هرکس در هر جایگاهی که بود از خود مایه می گذاشت
پرستار، امدادگر، آشپز، معلم، پزشک، بسیجی و... همه در جبهه ها به نوعی خدمت می کردند
اینک جای جای این شهر، در هر کوی و برزن، در هر خانه و کاشانه، بوی خون گرفته بود.
خانه ها ویران می شدند،
کاشانه ها فرو می ریخت
دشمن جلوتر می آمد ولی آنها قدمی عقب تر نرفتند
شهید می دادند و باز راسخ تر می شدند.
خواهر و برادر و پدر و مادرانشان زیر آوار بمب و خمپاره دشمن دژخیم، به شهادت می رسیدند ولی آنها قوی تر می شدند
می دانستند نباید شک کنند، نباید تردید داشته باشند، چون یک قدم برگشت، دشمن را جری تر به جلو وامی داشت
آنها می دانستند
سرنوشت یک کشور بدست ایستادگی آدمهایی مثل آنهاست اگر هرکس فقط به فکر خویش باشد و فرار را بر قرار ترجیح دهد که سنگ روی سنگ بند نمی شود و بزودی وطن و خانه بدست بیگانه می افتد
آنها نه یک روز و یک سال، که هشت سال مقاومت کردند، پایداری ها کردند، شهید دادند،عزیزانشان جلوی چشمانشان پرپر می شد خانه هایشان آوار می شد و باز آنرا می ساختند، ایمانشان قوی تر و عزمشان راسخ تر می شد
شاید داستان این جنگ و مصیبت، داستان روزهای تلخ و شوم آن روزها،داستان گریه ها و غصه های این مردمان،داغ مادران و پدران، رشادتها و پایداری هایشان در وصف نگنجد و خیلی ها از درک آن عاجز باشند ولی زمان ثابت کرد که چنین آدمهای باایمان، صبور، باغیرت و راسخی در طول تاریخ وجود دارد که برای حفظ خاک شهر و دیار و کشورشان، چه از خود گذشتگیها و شجاعتها به خرج دادند.
آنها بالاخره دشمن را از خاکشان بیرون کردند و جشن پیروزی گرفتند
آنها ایمان داشتند که چنین روزی دیر یا زود فرا می رسد.. دوباره خاکشان را پس می گیرند و ویرانه هایشان را آباد می کنند
اما
این بار شهر و وطن شان را خون شهیدان می ساخت و در جای جای زمین زخم خورده آن لاله می رویید.
این حکایت شهر من، دزفول است. شهری به عظمت آسمان و مردمانی به وسعت دریا. شهری پایدار با مردمانی راسخ و باایمان
شهری که اینک وجب به وجبش بوی عشق می دهد و بوی خوش بهارنارنج.
شهری که من عاشقانه دوستش دارم.
✍🏻ندا سعادتی نسب
4خرداد ٩٩
🍁پایگاه خبری صبح ملت نیوز🍁
https://chat.whatsapp.com/LYP63iWPhEZ7l5HqFIthei
- يکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹ - ۲۲:۱۳:۰۶
- منبع: صبح ملت نیوز