بزرگنمایی:
من اکنون میاندیشم وای و صد وای که اگر ما در همان باور دینییِ پیشینیان مانده بودیم؛ برای نمونه شاهنامه نداشتیم. و این زیانی اندک نبود. شاهنامه شناسنامهیِ تمدنِ فرهنگییِ ماست. ما با شاهنامه به جهانیان شناسانده شدهایم؛ نه به گفته و گفتار کسی. با مثنوی معنوی. گلستان و بوستان. خمسهیِ نظامی. با قابوسنامه و مرزبان نامه. چیزی که ما را به دیگران وامینماید، کلمه و کلام است.
و اول کلمه بود
جمعیت در سالن موج میزد. رفته بودیم چیزی به نادانستههایمان بیافزائیم. رفته بودیم شاید اندکی از تاریخ و پیشینهی دیارمان باز یابیم. سخنران که تریبون را بر پا و مردم را بر جای دید، سخن آغازیدن گرفت و در همان راند نخست، ذهن مرا ناکاوت کرد با این سخن حکیمانه که: من اهل نوشتن نیستم. اصلاً حوصلهاش را ندارم و... جلالخالق... دیگر در نزدیک به یکساعت پسینی که سخنران گفتارش را کِش میداد، من در سالن بر پا نبودم؛ اگرچه بر جای مانده بودم. او همچنان میگفت و میگفت؛ من اما در عالمی دیگر سیر میکردم:
بهراستی، از این همه گفته و گفتار، ما چه چیزی در دستمان مانده یا خواهد ماند؟ در تاریخی که همهاش تاریکیست، همهاش گنگیست، همهاش معماست، حالا تو تنها با حرف زدن خشک و خالی (حتا اگر سخنران خوبی هم بوده باشی) میخواهی چه را نشان بدهی؟ قرارست با این حرفهای پیوسته گفته و تکراری، چه گلی بر سر این مردم و مملکت بزنی؟
ازاین اتفاق اول خطی که در ذهنم نشسته، سطرِ آغازینِ "انجیلِ یوحنا"ست: و اول کلمه بود و کلمه او بود و او خدا بود... (نقل به مضمون) که شاید هیچ نوشته و سخنی نتوانسته ورجاوندییِ کلمه و کتاب را اینچنین کوتاه و ساده به ما بازگوید. به مائی که تا نزدیک به دوهزار سال پیشتر، نبشتن را نمیدانستیم و حتا گناهی بزرگش میانگاشتیم. یعنی باور دینییِ ما میگفت با نوشتن، کلمه (که ورجاوندست) زیر دست و پا میافتد و آلوده میشود.یا فرسایش در گذر روزگار آن را از بین میبرد و به هدرش میدهد. پس کلام را به سینه بسپاریم و از این گنجینه به گوش پسینانش برسانیم. (و راویان اینگونه پدید آمدند.)
تا سدههای پسین هنوز آن باور دیرینه در ذهن و اندیشهی ما ریشه داشت و نوشتن را چنان شگفتآور قلمداد کردیم که آن را در راستهی هنرها نشاندیم و نوشتن خط (خطاطی) را هنری در ردیف نقاشی دانستیم! در حالیکه برای مردمی که به خواندن و خوانش بیش از شنیدن و گوشیدن اهمیت میدهند، خطاطی هنر شمرده نمیشود. بلکه نقشینه کردن و نگارستن کلمه است؛ که از ویژگیهایِ خط فارسی و عربیست و خطهای دیگر (مانند لاتین) فاقد این ویژگیاند.
این چنین بود و هست که ما اکنون از تاریخ باستان و دوران پساتاریخ خود چیزی در دست نداریم؛ مگر چند کتیبه و سنگنبشته که یارایِ خواندن کامل آنها نیز در توانِ ما نیست. "مانی بابلی" پیغمبری بود که ما را با نوشتن آشنا کرد و بایستگییِ نبشته را به ما شناسانید. برای همین بیشترین آثار نوشتارییِ ایرانِ پیش از اسلام، از آنِ مانویان است.
من اکنون می اندیشم وای و صد وای که اگر ما در همان باور دینییِ پیشینیان مانده بودیم؛ برای نمونه شاهنامه نداشتیم. و این زیانی اندک نبود. شاهنامه شناسنامهیِ تمدنِ فرهنگییِ ماست. ما با شاهنامه به جهانیان شناسانده شدهایم؛ نه به گفته و گفتار کسی. با مثنوی معنوی. گلستان و بوستان. خمسهیِ نظامی. با قابوسنامه و مرزبان نامه. چیزی که ما را به دیگران وامینماید، کلمه و کلام است.
[کلام را اگرچه لغتنامهها به چمار حرف و سخن آوردهاند، اما درست اینست که کلام از جنس گفتار نیست. بلکه به کلمه و کتاب وابسته است و سخنیست که نوشته شده یا میشود. وارون آنچه امروزه در شبکههایِ مجازی مینویسند و گمان دارند اینها نوشته است و نوشتار. دنیایِ مجازی، جهانِ گفتگو و دیالوگ است و ما در این جهانِ گسترده با نوشتن، گفتگو میکنیم. یعنی حرفهایِمان را نمیگوئیم، بل مینویسیم. پس کسانی که نوشتههایِ مجازی خود را نوشتار گمان میبرند، سخت در گمراهیاند.]
به هر روی، در همین راستا سخنی حکیمانه از "ابوریحان بیرونی" را به یاد آوردم:
و احتیاط باید کرد نویسندگان را از آنچه نویسند، که از گفتن باز توان ایستاد، و از نبشتن باز نتوان ایستاد، و نبشته باز نتوان گردانید.
سخن از کسیست که هر خط نوشتهاش را بایستی با زبان دهان خواند و به گوش جان نیوشید. "ابوریحان" در کنار "ابن سینا"، آشناترین و شایستهترین دانشور ایران و خاوران است. زباندانِ جغرافیدانِ ستارهشناسِ فیزیکدانِ فرزانهئی که نوشتههایش پس از ششصد هفتصد سال، از زبان باختریان درآمد و به نام آنها زینتبخش محافل علمی جهان گشت. سخنانی دربارهیِ گردشِ انتقالییِ زمین، گرد بودن زمین، نیروی جاذبه و...
و این ناجوانمردانهدزدی از آن جهت رخ داد که فرزانهیِ باهوش ایرانی، هر چه میدانست را نوشته بود. اگر ابوریحان و دیگران چنین سخنان دُرگونه و حکیمانه را تنها میگفتند و نمینوشتند، دیگر این دزدیهایِ تاریخی روی نمیداد. سخنشان باد هوا میشد و در میان آنهمه حرف و حدیث بشر در فضای بیکران هستی سرگردان میماند و به گوش پسینان نمیرسید. پس مسبب اصلی دزدییِ نوشتههایِ فرزانگان خودشانند و خودکرده را تدبیر نیست!...
[در جهانِ مجازی که ذکرِ خیرش گذشت، تازگیها رسم شده برخی کسان از نوشته یا کتابی که قرارست بنویسند و چاپخش کنند، تنها ردی ناروشن میدهند و با اشارهئی گذرا از اثر خود یاد میکنند. (حتا برای کسانی که از آنان کمک میگیرند!) نکند برآیندِ تلاش آنها دزدیده شود و به نام و کام دیگران درآید. تلاش و کاری که کسی به هُنایا و ماندگارییِ آن اطمینانی ندارد.]
خب، برگردیم سراغِ همان دیرماندگان دو سه هزارساله! که بیمیل و بیحوصلهاند در نوشتن، و پُر میل و پر حوصله در گفتارند.
گمان نادرستیست اگر بگویم این دوستان و همدیارانی که خود را دلسوزِ تاریخِ این دیار مینمایانند، چنین ترفندی را بیشتر و بهتر از ابوریحان درکیدهاند که هیچگاه حاضر نشده و نمیشوند، دست به قلم ببرند و دانستههایِ خود را بر سپیدییِ کاغذ بریزند و روسیاهی را به زغال بگذارند. چرا که اینان بیمارییِ گفتار دارند. زبان در کامشان نمیگنجد. گوشی ببینند و گوشداری، میحرفند. پشتِ سرِ هم. در و تخته را به هم میزنند، تا کسی گمان نبرد مردهاند.گنگییِ خود را در حرف زدنهایِ پیاپی پنهان میکنند. پیوسته سخنی را که بادِ هوا میشود، به ارزانی و فراوانی در نشستها و جلسهها به گوشِ ناخلیقِ خلایق میچپانند. سنگ مفت، گنجشگ مفت. خلایق هم که به خواندن خوی ندارند، اینگونه آسودهترند. مینیوشند و با برخاستن از یاد میبرند؛ تا نشستی دیگر و جلسهئی دیگر. و این روند خستهکننده، سالهاست در میان ما، به دوبارگی و چندبارگی میرسد و کسی را پروایِ زیانش نیست. اصلاً چه زیانی؟ مگر آدم از حرفِ بیثمر زیان میبیند؟ زبان که سرخ نباشد و سر سبز، پس چه باک از گفتنهایِ چندباره که به تریجِ قبایِ کسی هم برخورنده نباشد!...
اما واقعیت چیزی دیگرست. این دوستان نه سخنِ ابوریحانی دارند و نه جربوزهیِ بیرونی! اینان خوانندگانیاند که در گرمابه صدایِ خوش خویش را شنیدهاند و هوا برشان داشته که بنانیاند کشف نشده و گمنام مانده. پس چه بهتر خود، خود را به دیگران بشناسانند. آن هم به صوت و صدا (که هیچ عاقلی برایشان سازی کوک نمیکند)، بل با سر و صدا. پس مدام میحرفند و سخن میپراکنند. به ویژه هر گاه دست به قلمی روبروی خود نشسته میبینند.
نوشتن بیش و پیش از آنکه آگاهی بخواهد و دانستگی، جرأت میخواهد و مردانگی. وقتی مینویسی، خودت را به تماشای دیگران و در ترازوی ریزبینان میگذاری. و این، جرأت میخواهد. چرا؟ ابوریحان در بخشِ پایانییِ سخنِ حکیمانهاش این راز را گشوده: "و نبشته باز نتوان گردانید". یعنی نمیتوانی از آنچه نوشتهئی، برگردی و سخن وارونه کنی. باید پای نوشتهات بمانی. یا بسوزی یا سرفراز باشی.
در گفته و گفتار اما، چنین نیست. امروز میگوئی، فردا زیرش میزنی. و توِ ریزبین که میخواهی اشتباهِ گفتاری (که در گوش خلایق تپانده) را درست کنی، چیزی در دست نداری برای بهانهات. هر چه او گفته باد هوا شده و در رفته. و برآیندِ این دررفتگی، وارفتگییِ فرهنگیست.
وارفتگییِ فرهنگی چیست؟ وارفتگییِ فرهنگی را بهخوبی میتوانی بر زبانِ مردمی علاقهمند ببینی که بدونِ خواندن سطری (که خویش را ندارند)، بر پایهی همان گفتارهای ناسودمند و بیشَوَند، جا و بیجا از تاریخ و دیاری سخن میگویند که به چشم هیچ تاریخدان و دیارشناسی آشنا نمیآید. تاریخی ساختگی که کوربینانه به گوش آنها چپانده شده و چون پنبهیِ غفلتی آنها را از پرداختن به درستی و راستی باز میدارد.
در این باره (که از بیماریهایِ فرهنگییِ امروزِ ماست) بسیار میتوان نوشت. اگر حالی بود و مجالی، دریغی نیست از نوشتنهای دوباره. در پایان به نوشتهئی از جواد مجابی (گرفته شده از "باغ گشمده"ی او) که با موضوع این نوشته ناپیوسته نیست، پناه ببرم و این نوشته را با آن هم بیاورم:
هیچکدام از ما وظیفهمان نمیدانیم آنچه را که دیدهایم و شنیدهایم، بنویسیم. اگر هر کسی به این وظیفهیِ کوچکِ ثبت دیدهها و شنیدهها عمل میکرد، دست کم در آینده، نسل ما کمتر اشتباه میکرد.
مانا مانید
حبیب شوکتی نیا / دزفول
اختصاصی پایگاه خبری صبح ملت نیوز