مدرسه ای آنسوی دشت (قسمت پنجم)
شعر وادبیات
بزرگنمایی:
اولین بار در زندگی ام روستا می دیدم. تا به روستا رسیدیم چند پیرمرد دشداشه پوش و چند بچه قد و نیم قد دور ما جمع شدند، پیرمردها به عربی با آقای احمدی وآقای ضرغام حرف می زدند و آنها برای ما ترجمه می کردند. آقای ضرغام به اهای روستا گفت: این دو خانوم معلم امسال بچه های شما هستند و از شهرستان آمده اند، باید اتاقی به آنها بدهید.
کاید ده که غلامعلی خمیسی نسب نام داشت به ضرغامی گفت: من آنها را به خانه خودم می برم و یکی از اتاق های خانه ام را در اختیارشون قرار می گذارم، من 6 دختر دارم که 5 تاشون ازدواج کردند و رفتند و یکی در خانه است، این دوتا هم دختران من هستند وهرچه خوردیم با هم می خوریم.
از این حرفها دلمان قرص شد، دوباره ما را با جیپ به شهر رامهرمز برگرداندند، من رفتم پیش مادرم در مدرسه ومینا هم رفت خانه آقای ضرغام، پیش خودم گفتم ای وای امشب هم باید با بوی گند لجن شب را صبح کنیم که خدا رحم کرد دیدم مینا و برادرش آمدند و ما را با خود به منزل آقای ضرغامی بردند آنجا شام خوردیم وذچون تابستان بود من وذمادرم رفتیم پشت بام خوابیدیم، هوا خوب و خنک بود، ازبس خسته بودم و کمبود خواب داشتم زود به خواب رفتم.
روز اولی که به روستای غویله سادات رسیدیم، مشهدی غلامعلی خمیسی نسب کدخدای ده که مردی دنیا دیده ومسن بود، اتاقی را برای ما در نظر گرفته بود. اثاثیه مختصری را که من و مینا دوستم همراه خود آورده بودیم در اتاق گذاشتیم، مادرم مسئول مرتب کردن اتاق شد و من و مینا سر کلاس درس رفتیم. کلاس که نه، دو تا اتاق گلی با سقف چوبی و چند تا میز و نیمکت زهوار در رفته که نیاز به تعمیر داشت. بچه ها با شوق و ذوق روی نمکت ها نشسته وبا چشمان باز از تعجب به ماخیره شده بودند، من معلم کلاس اول تا سوم شدم و جمعا 13 شاگرد داشتم- دو دختر و 11 پسر، 6 تا کلاس اول، 4 نفر کلاس دوم و 3 نفر کلاس سوم بودند و دوستم مینا گل کش هم معلم کلاس چهارم و پنجم و مدیریت مدرسه را عهده دار شد. روز اول سعی کردیم با اسامی دانش آموزان آشنا شویم و چون عرب زبان بودند و فارسی را درست بلد نبودند بیشتر به صحبت کردن و برقراری ارتباط با شاگردان گذشت. آن روز درکلاس با بچه ها گرم صحبت بودم که دیدم از ته کلاس یک عقرب سیاه با سرعت به طرف بچه ها می آید، که یکی از بچه ها زرنگی کرد، دمپایی اش را در آورد و عقرب را کشت. من تا مدتی فکرم مشغول این قضیه بود که خدایا اگر این عقرب شاگردی را نیش می زد من باید چکار می کردیم. بچه ها گفتند: خانم از اینها خیلی اینجا هست باید خیلی مراقب باشید اگه نیش بزنند مردن حتمی است چون خیلی خطرناکند...
ادامه دارد
خاطره از: طوبی احمدیان نسب
بازنویسی: علیرضا رشنو
- پنجشنبه ۱۲ دي ۱۳۹۸ - ۱۹:۰۷:۱۸
- منبع: صبح ملت نیوز