بزرگنمایی:
با مادرم به رامهرمز رسیدم و به اداره آموزش وپرورش رفتم، دوستانم هم آنجا بودند: فریده سرتیپی با مادرش، طوبی حمیلی نژاد و فریده یوسفی با پدرهاشان و ملکه حافظیان باشوهرش آمده بودند. ما جمعا 8 نفر بودیم که تا حالا پنج نفرمان در اداره حاضر شده بود، ما در اتاق کارگزینی اداره جمع شده و نامه های اداره دزفول را تقدیم کارگزینی کردیم، بعد از انجام مقدمات کار به ما گفتند: حداقل یک روز طول می کشد تا حوزه و محل تدریستان مشخص شود یا بروید شهرتان یا فکر جایی برای اقامت باشید.
همه سرگردان شده بودیم که شنیدیم یکی از کارمندان کارگزینی بنام آقای بهرامی به پدر یوسفی و پدر طوبی حمیلی گفته است: خونه من در اختیار شماست، بچه ها خونه نیستند می تونید امشب را مهمان من باشید، همتون بیایید.
ماهم از خدا خواسته همگی همراه آقای بهمرامی به خانه اش که نزدیک اداره بود رفتیم و شب را آنجا ماندیم، خودمان در آشپزخانه اش شام درست کردیم و سفره انداختیم، همه حتی خود آقای بهرامی سر سفره شام خوردند، البته نماز را قبلا خوانده بودیم، بعد از شام و گفتگوهای دوستانه رختخواب انداختیم، خانمها دراتاق بزرگتر و آقایان در اتاق کوچکتر پیش آقای بهرامی خوابیدند چون می خواستیم صبح زود بیدار شده و به اداره آموزش و پرورش برویم.
صبح، بعد از نماز و صبحانه دسته جمعی همراه آقای بهرامی به اداره آموزش و پرورش رامهرمز رفتیم آنجا به هر دو نفر یک ابلاغ دادند برای رفتن به روستای محل تدریس، فقط ابلاغ من مانده بودم که مینا گل کش همراه مادر و برادرش از راه رسیدند، به مینا گفتم: تا حالا کجا بودی؟
گفت: ما فامیلی داریم که چند روز است منزل ایشان هستیم و اتفاقا فامیل ایشان آقای ضرغامی در اداره آموزش و پرورش کار می کرد، آنروز من و مینا را با هم ابلاغ دادند برای روستای غویله سادات که تقریبا 20 دقیقه با ماشین از شهر رامهرمز فاصله داشت یعنی ما شانس آورده بودیم که جای پرتی نیفتادیم، در اصل بخاطر اینکه آقای ضرغامی سفارش مینا را کرده بود، به قول معروف پارتی بازی کردند، ابلاغ مینا و من را برای نزدیکترین روستا زدند. به ما گفتند: فردا بیایید تا با جیپ لاندیور و با همراهی آقای احمدی راهنمای تعلیماتی به روستای غویله سادات بروید.
من و مادرم شب را در مدرسه ای نزدیک اداره اقامت کردیم و دشمنتان روز بد نبیند که از بوی گند لجن جوی فاضلاب نزدیک مدرسه تا صبح نتوانستیم بخوابیم، من به بو خیلی حساس هستم، آنشب بوی گند لجن چنان آزارم می داد که یادم است از ناراحتی گریه می کردم و می گفتم: خدایا کی بشه صبح بشه از این شکنجه رها بشم.
فردا صبح درب و داغون به اداره رفتیم، از آنجا من و مینا را با جیپ لاندیور به غویله سادات بردند، آقای ضرغامی هم همراه ما آمد. تقریبا نیم ساعت در راه بودیم، راه خاکی بود و چاله و چوله زیادی داشت با اینکه شیشه های ماشین بال بود چادرهای ما پر از خاک شده بود ما از خاک داشتیم خفه می شدیم و نمی دانستیم به سر و وضع خودمان بخندیم یا گریه کنیم، به هرحال به روستا رسیدیم...
ادامه دارد...
طوبی احمدیان نسب
بازنویسی: علیرضا رشنو