بزرگنمایی:
اول مهرماه 1355 بود که برای اولین بار گریه کردم. فکر میکنم به این دلیل که از دنیای امن و راحت مادرم به جهانی بزرگ و بیانتها و در شهری کوچک و محصور به نامِ دزفول پا گذاشتم.
مادر دوست داشت اسمم نرگس باشد و اصرار پدر به مرضیه بود. دومی شدم. یعنی "مرضیه عروه".
بزرگتر که شدم، دنیای ادبیات در انواع و اقسامش، رنگیترین دنیائی بود که در خیال و واقعیت، در چشمم جلوهگری میکرد و شعر، آنهم شعر حافظ و سعدی برایم جذابترین گونههای غزل فارسی شدند. بزرگترتر که شدم، کلاً عاشق شعر شدم و رفت پیِ کارش.
بالاخره سال 1384 بود و ده سال پس از گرفتن دیپلم، وارد دانشگاه شدم و چهار سال بعد، یک مدرک دادند دستم؛ کارشناسی زبان و ادبیات فارسی. چقدر ذوق داشت!
اما حقیقتا دنبال کار با این عنوان و این مدرک نرفتم. یعنی نخواستم و به همان خانهداری چسبیدم!
نوشتن را کمابیش شش سال پیش و با دلنوشته و گاهی نیمائی آغازیدم. بعدها و در حدود سه سال پیش با دیدن دو مجموعه شعر گویشی از استاد حبیب شوکتینیا، با شعر گویشی و توانائیِ بسیار زیاد آن در قالبها و مضامین تازه آشنا شدم. غزل، چارپاره و مثنوی را برای پرداختن به اینگونهی شعری آزمودهام؛ چرا که برای مضامین عاشقانه و روایتهائی از ایندست، این سه قالب، بهترین و گویاتریناند.
اکنون بزرگترین دلشورهی شیرین من، همین شعر و واژگان گویشی شده است.
برای آشنائی با تاریخچهی شعر گویشی و ویژهتر؛ آشنائی با زبان و بیان شعر پیشینیان، دیوان ملامحمدتقی ناهیدی برایم بسیار سودمند و کارا بود. همچنین پرسه زدن در اشعار چاپ شده و نشدهی دیگر گویشیسُرایان و چندین سال نشستهای شعر گویشی در مؤسسهی دزفولشناسی و سپس انجمنِ آوان، دلمشغولیهای این چند سال اخیر من در راستای علاقه به زبان مادری و شعر دزفولی بودهاند.
کوشش و پژوهش در ریشهیابیِ واژگان و اصطلاحات دزفولی، جهت همکاری با جناب استاد شوکتینیا در تدوین فرهنگنامۀ جامع گویش دزفولی فعالیت عمده و روزمرهی این سالهایم بوده است.
همچنین در کنار این فعالیت فرهنگی، گاهبهگاه به ویراستاری نیز پرداختهام که کتاب "سوسنهای سر بهزیر" مجموعه داستانی از نویسندگان نامدار دزفولی مربوط به دوران جنگ، مجموعه غزل از ، رمان "مردان سربی در شهر بلور" یک داستان جنگی از حبیب شوکتینیا، همکاری در ویرایش رمان "فصلی برای گرگها" اثر حبیب خدادادزاده و... حاصل این امر بودهاند.
نمونه ای از اشعار شاعر:
1)
گذاشته بودم حرفهایمان که ته کشید
چیزی بگویم که برگردی به آغوشم
چیزی مثل یک دوستت دارمِ دم رفتن.
2)
میزنی عطر دوری خود را
روی پیراهن شب و روزم
چارهی بهتری ندارم که
چشم سمت نبودنت دوزم
میروم دور دور دور دور
خانهای بین خواب و بیداری
پهن تا میکنم دل خود را
دانهی خاطرات میکاری
گریههای شبانهام روزی
میدهد کار دستم آخِر آه!
جان گرفته میان دشت دلم
داغ سرخی از آن شرارِ نگاه
دیدمت در مسیر دنیایم
شادیام را نگاهت افسون کرد
لِیلییِ سربه زیر شعرم را
شرمِ مردانهی تو مجنون کرد
سالهای بلند و گرمی از
آن نگاه و گناه میگذرد
همچنان توی کوچهی دلَکم
نور کمرنگ ماه میگذرد
تو همان مثل روز اول که
دیدمت، در میان جان هستی
شعر غمخنده میسرایم در
خوابها و خیال و سرمستی
3)
مُ اَ تَما اومْمِیَنِش دارُم بِمیرُم
کُلْ هَفتهنَ چپ ریبْ کُنُم مِی یادِ ویرُم
شَنبِد میْیا، کُنجِ تیْـیَم خُدشَبْ نِشونَه
ئی قَل دِلِ جامُندَهنِ هَر جاب کَشونَه
یَ شَنبِدا هِی رَب روُوُم مِی حُوشِ یادش
بَلکی لِـرَه خُدْمَ بُـهُم تَه اُوشِ یادِش
هَمْمِی دُ شَنبِد چی تَشِ تُمـبِی بِـدُووُم
تا بَلـکی بیـنُم ریـشَ یا آیـَه بِ خُووُم
روُزا سُ شَنبِد شَعمِ گُلـنُم، وَحشِ دینُم
مِی سَحـنِ آغاسُوز قَبا مُچْچَهبْ نِشیـنُم
مُچْچَهبْ نِشیـنُم تیک بِ تیکِ کُوشْ کَـنونِش
هِی عَرسِ رِیـزُم ، هیبْ گوُوَم: " آغا! رَسونـِش"
پَمِ کُـنَه بوُ خُدْشَ مِی کیـچِه خیْیالُم
خُش بوُبْ کُـنَه چارشَنبِدا هَر ماه و سالُم
وَختیبْ میْیا روُشنابْ کُـنَه پِنْ شَنبِـدانَ
تُوریکییَبْ تارنـَه ، بِـخندونـَه خُـدانَ
جُمعهَب گُـشُم سُفـرِی دِل وُ دَردِ دِلامَ
عَنـدوُبْ وَنـُم گوُشوارُه و حَلْـقِی تِــلامَ .