مدرسه ای آنسوی دشت (قسمت سوم)
شعر وادبیات
بزرگنمایی:
چهار ماه از اقامت ما در مسافرخانه می گذشت که آقای حسینی صاحب مسافرخانه به برادرام گفت: آقای دزفولی این جنگ حالا حالا ها ادامه دارد، چقدر شما در مسافرخانه بمانید ومحدود باشید به نظر من فکر اجاره کردن خانه باشید.
با این حرف برادرم بفکر افتاد تا دنبال خانه ای برای اجاره کردن بگردد، همین زمان برادرم با شیخ خلیل خلیل زاده آشنا شده بود، وقتی شیخ ماجرای این چند ماهه را که بر ما گذشته بود از زبان برادرم می شنود، به برادرم می گوید من در شهرک نیروگاه پشت ایستگاه راه آهن منزل دارم و دوستی دارم که می تواند اتاقی از منزلش را به شما کرایه بدهد، زن وبچه هایش در خانه هستند و خودش برای کار به تبریز می رود. شما می توانید در خانه اش باشید و وقتی او نیست خواهرها و مادرتان همدم خانواده اش باشند. همه ی خانواده با هم رفتیم و خانه را دیدیم، صاحب خانه که محسن نام داشت با گرمی ازما استقبال کرد، اتاقی به ما داد و به مادرم گفت: خانم من عین خواهرشماست، لطفا در نبود من مراقبش باشید.
ما اتاق را به ماهی 400 تومان اجاره کردیم و وقتی بصورت کامل مستقر شدیم برادرهایم به دزفول رفتند و وسایلی را که لازم داشتیم همراه خود به قم آوردند ازجمله تلویزیون 14 اینچ ترانزیستوریمان را که شبها ما و بچه های صاحب خانه تا دیر وقت جلویش می نشستیم و فیلم می دیدیم. ما در این مدت حسابی با زن و بچه های صاحب خانه اخت شده بودیم. خانواده ی آقای محسن ترک زبان بودند و خیلی سخت فارسی صحبت می کردند، دو دختر و دو پسر که همه کوچک بودند و هیچکدام هنوز مدرسه نمی رفتند.
یک شب که داشتیم از تلویزیون اخبار نگاه می کردیم شنیدیم که عراق باز شهر دزفول را با موشک مورد اصابت قرار داده و تعداد زیادی شهید شده اند، تصاویر اطراف خیابان طالقانی را که نزدیک خانه ی ما بود نشان می داد، چون پدر وبرادرم به دزفول رفته بودند ما سخت وحشت زده شدیم چون خبری از آنها نداشتیم تلفن هم نبود که بفهمیم در چه حالی هستند، آن شب چه بر ما و مادرم گذشت و روزهای بعد چه حالی داشتیم بماند اما خیلی خیلی سخت بود. بعد از چند روز خدا را شکر برادر و پدرم از دزفول آمدند و برایمان تعریف کردند که چگونه خدا به آنها رحم کرده است.
سال 59 روبه اتمام بود که نامه ی یکی از فامیلهای نزدیک به دستمان رسید که در آن نوشته بود از طرف آموزش و پرورش گفته اند طوبی برای رفتن سر کلاس درس باید خودش را به اداره معرفی کند. حالا من بعد از یک سال غیبت باید خود را به دزفول می رساندم.
جنگ اندکی آرامش یافته و تقریبا به ثبات رسیده بود، من همراه مادرم به دزفول برگشتم و بعد از دریافت نامه ی آموزش و پرورش معلوم شد که باید به شهر رامهرمز بروم.
ادامه دارد...
طوبی احمدیان نسب
بازنویسی: علیرضا رشنو