بزرگنمایی:
بازخوانی خاطرات یک معلم که آغاز کارش در روستای غویله سادات رامهرمز همراه شده است با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران
سال59 با آغاز سال تحصیلی عراق وارد خاک ایران شده و عملا جنگ تحمیلی بین ایران وعراق شروع شده بود. من دوره ی دوساله تحصیل در دانشسرای مقدماتی ام تمام شده بود و حالا باید سر کلاس تدریس حاضر می شدم. متاسفانه بیشتر معلمهای جدید با شروع جنگ که باعث تعطیلی مدارس دزفول شده بود نتوانستند در کلاس درس حاضر شوند؛ چند روز از مهرماه گذشته بود که دزفول هدف اولین موشک دولت بعث عراق قرار گرفت، من هنوز نمی دانستم موشک یعنی چه؟ فکر می کردم موشک همان وسیله ای است که به فضا پرتاب می شود اما این موشک با آن موشک فرق داشت؛ این موشک زمین به زمین بود و مخابرات مرکزی دزفول و شهرداری را که نزدیک خانه ما بود مورد اصابت قرار داده بود. ساعت 2 نصف شب، ما بی خبر از همه جا در خانه بودیم که برقی در آسمان دیدیم و بلافاصله صدای مهیبی که لرزه بر تن ما انداخت. من و برادر کوچکم از وحشت می خواستیم فرار کنیم که سرمان بشدت به دیوار خورد و خون از شکستگی سرمان جاری شد. وقتی سر و صداها اندکی آرام شد برادر بزرگترم رفت ببیند کجا را زده اند که با ناراحتی برگشت و گفت: خیابان مخابرات را زده اند، مرکز مخابرات و خانه های اطراف به ویرانه ای تبدیل شده است وعده خیلی زیادی از همسایه های اطراف مخابرات کشته ومجروح شده اند.
آن شب آژیر آمبولانسها که برای کمک و یاری به مجروحان آمده بودند غوغا می کرد، گویی قیامت برپا شده بود خانه های مردم تلی از خاک شده و کس به کس پیدا نبود، فقط صدای بسیجیها و آمبولانسها بود که برای کمک و یاری مجروحان وآسیب دیدگان آمده بودند، وقتی برادرم به خانه آمد خیلی ناراحت وغمگین بود، به مادرم گفت: خیلی ها شهید شده اند و باز هم این موشک باران ادامه دارد من نمی گذارم خواهر و برادرم در زیر تلی از خاک و آهن تیکه تیکه شوند، باید فکری کرد و از این شهر بیرون رفت، مادر! جنگ شروع شده است.
ادامه دارد .....
طوبی احمدیان نسب
بازنویسی: علیرضا رشنو