بزرگنمایی:
در دنیا به دنیا آمدم
بیمارستانی که تا زانو در جنگ فرو رفته بود
کاشان ابتدای تلاقی بود
بعدتر نافم را تا دزفول کشانیدند
حرف از ریشه بود
پلک زدند
درخواب غرق شدم
و کاشان را آب برد
حالا یک ماهیام
میان آشپزخانه
که از لیز خوردن در هیچ دستی جا نمیگیرم
بر پایهی شناسنامهاش زادهی کاشان است؛ به سال 1359 جنگی؛ ولی اهل خوزستان با اصالتی دزفولیست.
دارای لیسانس زبان و ادبیات فارسی، که ازسال 1377 عضو کتابخانهی مرکزی رودبند بوده و تاسال 1391 به همراه دوست نزدیکش (خانم ندا ذات) انجمن ادبی "کلک خیال" را در همان کتابخانه تشکیل داده و فعالیتهای ادبی خود را در آنجا سر و سامان داده اند.
آشنایی با استاد عبادی برای هر دو ایشان نقطه عطف مهمی بوده؛ چنانکه خود میگوید:
« بسیار از ایشان آموخته و میآموزم. ایشان همیشه راهنما و استادم بودهاند. چنانکه همین لطف را به جمع زیادی از شاعران جدی دزفول و اندیمشک هم داشتهاند. این آشنائی باعث گردید نوشتههایم شکل جدیتری به خودشان بگیرند. ولی به صورت جدی و مستمر شعر را از سال 1394 شروع کردم و در این سالها از هر دوست شاعری که تجربهاش را در اختیارم گذاشته، نکتهای آموختهام... همچنین تشویقهای استاد شوکتی باعث شده بارها و روزهایی که از نوشتن دلسردشدهام و انگیزهای برای نوشتن نداشتهام، به مطالعه رو بیاورم و دوباره نوشتن را از نوآغاز کنم ...
از همان ابتدا انتخابم شعر آزاد و سپید بوده و وقتی برای پرداختن جدی به قالبهای سنتی شعر نگذاشتهام. چون نظر شخصی ام این بوده که یک مسیر را به درستی به انتها برسانم. دغدغهی شعریِ من از ابتدا زن و اجتماع و دنیای پیرامونم بوده. ولی هرچه جلوتر آمدم به انسان نزدیکتر شدم؛ فارغ از جنسیت. تلاشم همیشه این است که با همین نگاه به جلو برم و در شعر، خودم باشم و تجاربم ازدنیا... »
زهرا نظری خیلی کم به چاپ شعر دست زده و شمار اندکی از آثارش در نشریات کاغذی و اینترنتی منتشر گردیده. در سال 1393 نخستین مقالهی او با عنوان "ده قرن با زنان شاعر گمنام" در سومین کنگرهی بینالمللی زبان و ادبیات فارسی منتخب و شایستهی تقدیر شناخته شد. همچنین سال 1397 به همراه خانم «ندا ذات» دو مبحث در انجمن شعردزفول ارائه دادند که یکی مبحث "زبانیت زبان از دکتر براهنی" بود و دیگری" انسان در شعر معاصر از زنده یاد محمد مختاری" .
نمونه ای از اشعار:
1)
در خیابان بغلی که مرگ را قسمت میکردند
حوالی فروردین بود
قرار بود به چند نفر تقسیم شوی
یکی پیشانیاش را تابستان آن سال مصادره کردند
دیگری به سنگها سینه میداد تا اهلی شود
و آخری من بودم که در شکل خودم تکرار میشدم.
قرار بود فردا بیاید
نزدیکتر از همیشه
شاید دست و دل مان را به جای خودش بگذارد
اما تو آمدی
ابر آمد
گریه آمد
بهتر از هر کسی که قول داده باشد
و خیابان بغلی را تا بیمارستان
مرده کشاند
به هر کدام تکهای از مرگ رسید
سهم تو
چشمهایی که در جیبهات به خواب رفتند.
گفتند با احتیاط به مرگ نزدیک شوید
من اما آدم محتاطی نبودم
و دستهایم را به وسوسهی جیبها سپردم
تا لو بروم به مرگ.
2)
ازوقتی با تو از خوابها گذشتهام
از خوابها گذشتهام
و بوی شب بالا میآید هنوز
و به چشمان تو بستگی دارد روز.
امروز از دهان چندمم
که بارها تو را نبوسیده
فردا از اتاق بیخبریها
خواهم نوشت
از تو را چگونه از زمان دزدیدند
از آغوشت که لاغر بود
از لبهایت که بعید
از نمیدانم...
کوتاه که آمدی
دامنم سرگیجه گرفت
چرخید
چرخید
وتمام نقشها را به ساقها پاشید.
اصلاً برویم سراغ تاریکی
که تا سفیدیها کشیده میشود
و برای آغوشت که نمیخوابد
تا صبح لالایی بخوانیم.
برویم فردا
مرا برگردانی به تختخواب
به اتاق
به خانهی دیوانه که میرقصد
و سلام کنیم
به خدای در پتو پیچیده
دراز کشیده در شب
که از این پهلو به آن پهلو دست دراز میکند
تا از تختخواب مرده
خواب مرا بر دارد.
3)
از خونم
رگ میکشیدی
بر سینهی طرح سالهای نیامده.
میگفتی نمیر
نمیر
و به دو بیرق سفید که در باد میلرزید
گفتی چه پاهایی
درمن
از من چه میخواستیام
به شباهتم با زیبا
به خلوت که در من جمع شده بود
و به چشم چپم که ضامنت بود...
گفتی از ابتدا آمدهای
و مرز را تا گره نافم بالا آوردی
که از عصر بگذریم
ازفردا...
که سرم را برده باشی
و این من
به هیچ سری وصل نشود.
گفتی هر کجا باشم
جنون
نشانیام می شود.
سه بار زنگ خانه را زدم
کوچه در سکوتش گیر کرده بود
تلفن زدم
وصلم کردی به نزدیکترین دریا
دهانم پر از ماسه شد.
تا گلو غرق شدم درچه کنم
و صدایی که در گوشم میگفت
خودترا به خواب بزن
دستی که رهایت کرده
از سمت مرگ برمیگردد.