بزرگنمایی:
متولد 1363 دزفول و ساکن همین شهر...
دارای لیسانس حقوق. ازسال 1391 فعالیت ادبی خود را با راهاندازی "انجمن ادبی کلک خیال" در کتابخانهی رودبند دزفول به همراه دوست نزدیکش «خانم زهرا نظریپور» آغازکرد. اما شعر را در شکل حرفهای از سال 1393 شناختن گرفت. از شاعران و صاحب نظرانی چون «استاد عباس عبادی» و آقای «سعید سروشراد» که هر از گاه به "انجمن کلک خیال" میآمدند بهرهها گرفت و ازین طریق به شعر ناب و جدی روی آورد. بعد ازآن ایام بود که در انجمن شعر دزفول با آقای «حبیب شوکتی» نیز آشنا شد و از نظرات و دیدگاههای او نیز بهرهمندگردید.
پیشترها شعر را در قالبهای سنتی میسرود. اما پس از آشنایی با شعر سپید و ویژگیهای این قالب شعری، همین قالب را برای بیان اندیشهی مناسبتر دید و از شعر سنتی دوری گزید.
در شعر، پیش از همه دغدغهها و رنجهای انسان امروز را مد نظر دارد و به شکل ویژه به دغدغههای زن ایرانی و به محدودیتها و خواستههای دردمندانهی او میپردازد.
«ندا ذات» که درسال1396 برگزیدهی جشنوارهی شعر خوزستان گردیده، تاکنون کتاب مستقلی چاپ نکرده. ولی افزون بر چاپ شعرش در چندین روزنامه و نشریهی کاغذی و اینترنتی، این سالها درکتاب«کبودی همهی سپیدها» خانم «داودی حموله» نمونههائی از شعر او را آورده و به نقد کشیده است.
ایشان به همراه خانم «زهرا نظریپور» در دو پژوهش ادبی به واکاوی دو مبحث مهم در شعر معاصر دست زده و این دو مبحث را در انجمن شعر دزفول به شکل کنفرانس ارائه دادند که مورد استقبال صاحب نظران قرار گرفتند. "زبانیت زبان" از دکتر رضا براهنی و بحثی پیرامون " انسان معاصر در شعر امروز" ازمحمد مختاری.
نمونه ی اشعار
1)
"جنون آنی"
لعنت به باران که دیوانهترم
که زد به سرم
پا را فشار دهم بر گلوی خیابان
بالا بیاید دل رود
همه جا را بگیرد
دراز به دراز بیافتم در بغل خانهات
که خراب شود هر چه بیما...
آب از یک گوشم داخل شود و
بشورد تو را
بیرون از من... تو
از من_تو
از منی که تو
که تو
که تو
آفتاب فردا که بسوزد نگاهم
و خشک کند خون خودتخواهم را
بلند شوم
غریبه شوم
بیشناسایی اندام
و پر کنم جاهای خالی را از تو
به نام خودم
خود
لعنت به باران
که تنها میبارد
باران
که میبارد
تنها.
2)
"برای جنگ که پیروز شد"
نه استخوانی برای روز مبادا
نه پوکهی گوری
که عکسی سر از قابش در بیاورد.
پدرم هیچکدام نشد
فقط مکلف بود
هر شب تا مرز تن
خشابش را از ما خالی
و پیش از پرستوشدن برگردد
به جرم اینکه کبوتران را عاشق بود.
جنگ مادرم بود
با آغوشی گرم و لزج
پی در پی خمپاره میکشید
تا ما را بر زمینی بیندازد
که همیشه بوی باروت میدهد.
در هیچ قطعنامهای هم
به سربهای کوچک معصوم
پلاسیدن دست از داغ نان
و گشادیِ کفش
در از جلونظامهای یخزده...
فکر نمیکنند
گفتند باید سرمه را به خلیج بکشید
گیسورا به معجر
و جمعهها دهان را با مشت محکم
بازکنید
و چشم به راهی ...
چگونه خود را خلاص کنم
حالا که پدر به جانکندن افتاده
و مادر
از مردهای همسایه
همسفرههای شرعی میزاید
و من
در سینهی برادران غیور
جایی ندارم؟
لطفا ماشه را بچکان
این خانه به خون تازه محتاجست.
3)
"....."
به دستها گفتم
امان دهید روزهای کودکی را بردارم
و رنگها را
ندادند.
چنگ زدند به موهای آشفتهام
به خوابهای ترسیده
دندانهای لرزان
و از بین پاها رد شدند.
حالا هر قدر میدوم
شانه میزنم
دهانم را شبیه خنده باز میکنم
بزرگ نمیشوم
آنگونه که میخواهند.
از سرم
از چشمها و دهان
چیزی بیرون میریزد
که خون نیست
و لکه میاندازد بر تصور آدمها
از من
از زن...
از کجای آمدن برگردم
که این جنگ تمام شود؟...