مدرسه ای آنسوی کوه٬ چهار دیواری ساده ی عشق (تقدیم به همهی معلمان عاشق)
مدرسه ای آنسوی کوه٬ چهار دیواری ساده ی عشق (تقدیم به همهی معلمان عاشق)
بخش ویژه صبح ملت نیوز
بزرگنمایی:
مدرسه ای آنسوی کوه٬ چهار دیواری ساده ی عشق
اوایل دههٔ شصت، آموزگارانی سرمست تدریس، عاشق و دلباخته کلاس درس بودیم و بسیار مشتاق به دیدن دانشآموزانی که قرار بود تحت آموزش ما خواندن، نوشتن، فرهنگ و اخلاق را فرا بگیرند.
یک روز نزدیکهای ساعت یازده زنگ منزل ما به صدا درآمد. مادرم همین که در را باز کرد؛ از صدای احوالپرسی و تُن صدای او متوجه شدم نجمه است. لبخند بر لبانم نشست. بله صدای کسی نمی توانست باشد مگر نجمه. همدورهام در دانشسرای مقدماتی دزفول. کتاب دستور اثر استاد پرویز ناتل خانلری را روی نیمکت کنار دستنوشتههای یادداشت برداشته و حاشیهنویسیهای انجام شده گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. حدسم درست بود. نجمه زارعنژاد بود. مثل ستاره میدرخشید. تبسم زیباترین خال چهره درخشان وی بود، مانند همیشه نگاهش که میکردی خستگی از وجودت پر میکشید. در آغوش کشیدمش و از اینکه پس از دو هفته از آخرین روز جدایی از دانشسرا وی را مجددا میدیدم سر از پا نمیشناختم. سراغ دوستان را یکبهیک گرفتم و با هم آن دوران را مرور کردیم و زدیم زیر خنده. نجمه یهو مکث کرد و گفت: ای وای کسی خونه نیست؟
بهش گفتم: چرا داداشام، پدر، عموها، هر چهار دایی و پسرهای سر کوچه و محله این وری و آن وری همه تو اتاق بغلی نشستن یقول، دوقول بازی میکنند. حواسم نبود بهت تذکر بدم! جداً ببخشید! هو وَه چه خبرت دختر!
از لحن صدا و رفتار من فهمید که شوخی میکنم و شکرخندهای پیدرپی را از سر گرفت و به حرف زدن ادامه داد. مادر با سینی هندوانه خوشرنگ تزیینشده وارد اتاق شد و کنار ما سینی با پیشدستی، کارد و چنگال را یکی یکی روی قالی گذاشت و گفت: مادر برای شما چای درست کنم؟
آخه مادرم میدانست من سری با چای ندارم. نجمه تشکر کرد و گفت: اتفاقاً ماه مهر هندونه خوردن داره. مادر گفت: نوش جان تنهاتون میگذارم تا راحت باشین من برم مُطبق (مطبخ) غذا رو آتیش است. شکر و سپاس، حبیب خدا هم که حی حاضر است.
نجمه مدام تشکر و مادرم اصرار میورزید مگر بگذارم که بروی.
همین که مادر تنهامون گذاشت، نجمه گفت: فریده، امروز یه سر رفتم اداره، آقای فرخی که خاطرت هست، داخل راهرو صدام کرد و گفت: از اداره کل برای بیستوسه نفر از بچههای همدوره ما حکم فرستادهاند که باید بریم برای تدریس. کار تدریس شروع شد، درس، شاگردان آرزومند، کلاس آموزش، خانم معلم. وای چه شود.
خدا، نجمه را عاشق آفریده است. عشق ورزیدن به محیط مدرسه، کلاس درس و آموزش بچهها. یکی از مخالفان سرسخت و واقعی جهل و نادانی همین نجمه خانم است. به هر حال و به هر تدبیر کار و فعالیت ما آغاز شده بود.
نجمه از من سؤال کرد: فریده، تا به حال اسم باغملک را شنیدهای؟
اول به حرفهایش دقت نکردم فکرم هنوز در خیالات پی مدرسه و کلاس و... غوطهور بود و از طرفی قواعد دستوری کتاب خانلری را در ذهنم مرور میکردم.
بعد از مکثی گفتم: چی؟ باغ؟ کدام باغ؟ باغ اسد بَک، باغ دکتر تقی خان، باغ فلاحت، کدامیک از آنها را میگویی؟
ادامه دارد
✍️ شهناز امانی
ویراستار مهندس علیرضا رشنو