بزرگنمایی:
فرهانم فرزند خورشید
رودخانه را به گریه انداختیم
اما آن ما را به گریه نینداخت.
روایتی بر خروش سیلی که نقش و نگارش آفرینش زیباترین حماسه هاست.
قسمت اول
من فرهانم فرزند خورشید
هر شب زیر دست راست و چسبیده به پهلوی بیبی «اُمّ کاظم» کز میکردم و تا پاسی از شب به خاطرات خوش ایام گذشتهاش، گوش فرا میدادم. گاه آنقدر در عمق گفتههای مادر بزرگم غرق میشدم که انگار من نیز پابهپای وی در حوادث ایام همراه و همقطار لحظههایش بودم. وقتی بیبی از پدر بزرگ پدریم سخن میگفت احساس میکردم خیلی بیشتر از همه و پیشتر از این لحظهها با جدم آشنا، هممجلس و همنشین بوده و هستم.
بعضی مواقع به ذهنم خطور میکرد، انگاری جدم را دیده، لمس کرده و بارها با وی دمساز بودهام و به گفتگو نشستهام .
شرح سیمای مردانه شیخ عبود جد پدریم همیشه جلو چشمانم بود. همهٔ بچههای منطقهٔ ما میدانند جد اعلای من شیخ عبود است. از طایفه بزرگ بنیطرف او شیخ و ریش سفید حموله خود بود. شیخ عبود در عهد حضرت آیتالله شیرازی با جمعیتی از بزرگان حمیدیه رهسپار نجف اشرف شده، به دیدار آیتالله شیرازی کبیر نائل آمده، مستقیما از وی فرمان جهاد علیه انگلیسیها را نزد شیوخ طوایف پیامرسان شده بود.
هر وقت خاطرات مادر بزرگم به این قسمت میرسید ششدانگ حواسم به وی معطوف میشد؛ سگرمههایم درهم کشیده میشد و چشمانم از حدقه برمیآمد. خیز نگاهم را بر لبان پرچینوچروک بیبی میدوختم حرفحرف واژگان برخاسته از لبانش را میشمردم و کلمهکلمه حماسه قیام جهاد عشایر عرب را بر صفحه ذهنم حک میشد. آرایش جنگیِ دستهدسته قبایل عرب درحالیکه در صحنه نبرد تاخت میکردند در ذهنم مجسم میشد. به جنبش درآوردن اسبان اصیل عرب چه غرورانگیز است. حس میکردم و به چشم دل میدیدم، که چگونه لجام اسبان چموش تنگ بر گرد مشتهای گره کرده، آرام و قرار از سوار میربود، اسبان چالاک عرب درحالیکه پیدرپی نفس تازه میکردند، پای بر زمین کوفته بر جان خاک خراش میزدند، و به سر تکاندادن، یال پریشان شده در فضا به رقص میانداختند. کجایند دلاوران عرب، منیل به دستان شمشیر آخته! نفیر خوش تفنگهایی که هراس بر جان متجاوز میانداخت. تکتک دلاوران شهیدشده را به خاطر آوردم و یکبهیک برشمردم: شیخ عاصی، شیخ ضاحی، شیخ نمر، شیخ سبهان، شیخ عبود و... . صندوقچه اندیشهام مملو از چهرههای خورشیدفامشان تندوتند ورق میخورد! تجسم دلیران المنیور، نیزههای برافراشته، نفیر گلوله، هوای غبار آلود، آواز خوش یزله، هوساد و رجزخوانیهای مردان دیار خوبان که صدای خوش شلن تا انتهای حفره گوشان طنینانداز مانده است.
با شنیدن این داستان همواره غروری وصفناپذیر تمام وجودم را در برمیگرفت و مو بر پیکر خرد من سیخ میشد. سبکبال در آسمان خیال تا انتهای افق زیبای دشت حمیدیه سیر میکردم و فریاد برمیآوردم هان منم «فرهان» فرزند برومند خورشید برخاسته از دشت خونین آزادگان.
بیبی، چندمین سیگار خود را به زغال گداخته منقل آتش زد و آرام و بیصدا دود برخاسته از دخن فتیله شدهاش را تا انتهای اعماق وجود خود فروبرد، و در نفیر بازدم جانی تازه بر وجودش انداخت، سفیدی دود سیگار، غیرت را بر چهره شکستهاش موج انداخت! همان دم با صدای کلفت کردهاش گفت: خدایش بیامرزد عمویم شیخ عبود را همچون نمر تیزپا تا بالای تپه المنیور رفته بود، لول توپ انگلیسی را پر از تکه سنگهای سخت کرده بود، با پیچاندن چفیه و عگال بر پنجه خود و فرونشاندن دست در جان توپ موجبات انفجار توپ، شهادت خود شد و اجنبیان به درک واصل کرد. مکثی کرد و ادامه داد: خدایشان بیامرزد. موظیف خانهٔ ما مزین به بیرق به ارث رسیده از جد اعلای من شیخ عبود بود، نشانی درخشان که دلدادگی تشیع و دلیرمردی حمولهٔ ما را گواهی میداد. مکرر اتفاق میافتاد که بسیار نوجوانان منطقه ما بیخبر از اهل خانه به همت خودم در موظیف به شوق زیارت این بیرق گرد هم میآمدیم و روزگار رشادتطلبی بزرگان طایفه را زنده میساختیم. همین سال گذشته بود که نویسنده، مقدم دزفولی، در تحقیق خود یک هفته با پدرم راجعبه قیام عشایر عرب و تقدس این پرچم مفصل صحبت کرده و حیران سخنان پدرم شده بود.
تنها مرد خانه بعد از پدرم-حاج کاظم، من بودم «فرهان»، نور چشم خانواده! البته خواهرانم همه خانه بخترفته، با پسر عموهایم زندگی مستقل داشتند و گاه و بیگاه در رفتوآمد به خانهمان بودند.
امسال پا به کلاس اول متوسطه گذاشته، اضافه بر دروس مدرسه امور حفظ و نگهداری چهاردهپانزده جاموس قدونیمقد را با دو سه کارگر روزانه بر عهده داشتم. به محض رسیدن به حیاط خانه «حیل» جاموس بزرگماده در طویله نعره سر میداد و سایر گاومیشها پر تاب و توان به جوش و خروش میآمدند. به محض رسیدن به خانه پیش از هر چیز اول خود را به آخور میرساندم و یکبهیک هر پانزده جاموس را نگاهی معنادار انداخته و دستی بر سر و رویشان میکشیدم. گاهی نیز تشری بر «خوطیری» تنبلترین عضو گروه میزدم که همیشه خدا در گوشهای لم داده نشخوار میکرد، آنگاه به یک صدا همه را به خطروانه شط میکردم. جملگی یکجا به آب میزدیم، رودخانه را سخت درهم پیچیده به جز حضور ما هیچ موجودی حق جولاندادن در حد و حدود شط را نداشت! تکتک این زبان بستهها عضوی از اعضای خانواده ما به حساب میآیند. اصلاً هستی و نیستی وجود من قلمداد میشوند. با خندههای من سرحال میشدند و با اخموتخم من سکوت کرده آرام میگیرند! هر گفته و کلامی بر لب میگشایم، تشری به زبان جاری میسازم نِقِش بر نمیآوردند! سرتاپاگوش هستند و از فرامین دادهشده هرگز سرباز نمیزنند!
«اسد» گاومیش نر جوان، قوی هیکل و درشت چشم این قافله وقتی نعره میکشد هیبت وجودش مرا نیز در برمیگرفت، گامهای «اسد» سنگین و در هر قدم آرام اطراف جاموسها را برانداز میکند، نفس از حفرههای بینیاش به گوش خلایق خوش نوا و ابهتی پر غرور دارد. دو سالونیم کموبیش سن و سال اوست، اما سرتاپای وجودش یک پارچه جسارت است. هیچ مردی، هیچ فردی، هیچ کس قدرت بدرفتاری با من را ندارد! زیرا حضور «اسد» برای بسیار کجاندیشان کفایت میکند.
جاسم پسر همسایه که از ایل و تبار عموزادگان خودم است، دواندوان خودش را به من رساند؛ و خبر خروش رودخانهٔ طغیانکرده و وحشیشده را به من داد.
لحظهبهلحظه و روزبهروز بر حجم آب فزوده میشد! غوغایی شده بود، روستای ما در بالا دست و در حدوفاصله بیست کیلومتری سوسنگرد قرار دارد. در پایین دست شدت آب فزونی گرفته بود، همه مردم به جنبش برآمده بودند، مردم در تکاپوی سیلبند، شبانهروز در تلاشی مضاعف میکوشیدند. حد و حدود روستای ما «بیت عبود» و خانههای مستقر در این دیار چندان با شط، رودخانه ناآرام کرخه فاصله ندارد! در مجموع سی خانوار هستیم و اکثر امرار معاش ما همین رمههای گاومیشهایمان است.
ادامه دارد......
محمدباقر مقدم نیا