بزرگنمایی:
بازگشت آزادگان سرافراز از مهمترین وقایع تاریخ پر فراز و نشیب ایران اسلامی است. بازگشت کسانی که در سخت ترین شرایط حتی اگر خود بر زمین افتادند ، نگذاشتند عزت و آبروی سرزمینشان به زمین بیفتد .
و امروز از آن ثانیه های تاریخی ۲۹سال می گذرد و چه زود خیلی ها آن روز بزرگ را به فراموشی سپرده اند .
در
روزهایی که آزادگان در بین اشک و لبخندهای مردم به وطن بازمی گشتند، گاه می
شد خانواده هایی با بازگشت فرزندشان مواجه می شدند که سال ها قبل به دلیل دریافت
خبر شهادت فرزند برایش مزار هم تهیه و چندین سال هم سالگرد شهادت گرفته بودند .
لبخند
این خانواده ها شیرین تر از سایر خانواده ها بود .
اما در
این بین خانواده هایی هم بودند که سال ها از اسارت فرزند با خبر بودند، نامه هایش
را دریافت می کردند و بی صبرانه چشم انتظار روز دیدار بودند ، اما گاه برگشتن اسرا
، داغدار و پریشان احوال تر از همیشه بودند .
خانواده
هایی که فرزندانشان در زندان های رژیم بعثی در زیر شکنجه های ناجوانمردانه به
شهادت رسیدند .
چنین
خانواده هایی تلخ ترین لحظه ها را زمانی تجربه کردند که هر کس فرزند آزاده
خود را در آغوش می فشرد و اینان هنوز چشم به راه دوخته بودند که شاید خبر شهادت
فرزند ، اشتباه باشد .
خانواده
شهید فرخی راد و خصوص فرزندان گرامی ایشان جزء چنین خانواده هایی در دزفول قهرمان
بودند .
معلم
شهید محمد فرخی راد ، شهیدی که سال ها در اردوگاه های عراق به سوادآموزی پرداخت و
سرانجام اجر مجاهدت هایش را با شهادت گرفت و در اسارت به شهادت رسید .
شهید
محمد فرخی راد در سال 61 در عملیات رمضان به اسارت نیروهای بعث درآمد و پس از بیش
از دوسال انواع فعالیت های فرهنگی و بخصوص تعلیم و تعلم و برگزاری کلاس های نهضت
سواد آموزی در زندانهای بعث عراق و پس از تحمل سختی ها و انواع شکنجه های مزدوران
بعثی ، غریبانه در کنج زندانهای عراق به فیض شهادت نائل آمدند و پیکرپاک و مقدس
ایشان در قبرستان (کرخ الاسلامیه) عراق به خاک سپرده شد و در مرداد ماه سال 81
پیکر ایشان به میهن اسلامی رجعت و بر شانه های شهرشهیدپرور دزفول شناور شدو در
گلزار شهدای شهیدآباد دزفول آرام گرفت .
به دلیل
سانسور نامه ها توسط عراقی ها در اکثر موارد اسرای ایرانی جهت نوشتن حقایق و وضعیت
خویش در اردوگاه ها مجبور به نوشتن به صورت رمز می شدند که نامه های شهید فرخی از
این امر مستثنی نیستند و در ادامه به دو مورد از این رمزنگاری ها اشاره می کنیم .
1- چنانچه
جویای حال اینجانب بوده باشید نعمت سلامتی با کابل برقرار است وبیشتر وقتها لارمان
را کلون می کنند(بدنمان را کبود می کنند.)
و اینجا
انسان واقعا اشک می ریزد که اسرای ما حتی دردهایشان را نمی توانستند برای خانواده
و دوستان بازگو کنند و این قابل توجه تمامی افرادی که امروز مسئولیت خویش را مدیون
خونهای شهدا و دردهای این بزرگواران هستند .
2- مورد
دوم از رمزنگاری های شهید فرخی مربوط به درخواست اطلاعات از موشک باران دزفول است
که باز با گویش دزفولی نوشته است :
(از
خیاردرازهایی که منجا دوپل افتیده و خرمنجا دورس کورده سیم نویس)
( از
خیارهای بزرگی که بین دو پل می افتد و خرمن درست می کند برایم بنویس)
و منظور موشک های 9 و 12 متری عراق است که شهر دزفول همیشه میزبان
آنها بود و شهید فرخی راد با این رمزنگاری از خانواده خود می خواهد که او را از
وضعیت موشک باران شهر مطلع کنند.
خاطره ای
از برادر آزاده محمد حاجی خلف همرزم شهید فرخیراد
به یاد
دارم در روزهای نخست ورودمان به اردوگاه شهر موصل، پتو و زیرانداز نداشتیم و در
وضع بدی به سر میبردیم؛ اما شهید فرخی اصلا به این چیزها فکر نمیکرد. او به محض
ورود به اردوگاه به جمعآوری چوب پرداخت. بعد چوبها را آتش زد تا از زغال آنها به
جای گچ و قلم در کلاس درس استفاده کند .
شهید فرخی کلاس سوادآموزی را روی زمین سیمانی شروع کرد و چون اسیران
کاغذ و قلم نداشتند، از زمین به جای تخته و دفتر استفاده میکرد. با همه سختیهایی
که بود او کلاسها را گسترش داد و بیسوادان را تشویق میکرد که به کلاس بیایند. از
آنهایی هم که سواد داشتند میخواست تا در اتاقهای خود برای بیسوادان کلاس تشکیل
دهند. او برای این کار دفتری درست کرده بود که به آن «دفتر مادر» میگفت. در آن
دفتر مطالبی را که میخواست به سوادآموزان بیاموزد، مینوشت و از روی آن به
اسیران بیسواد درس میداد. به کسانی هم که سواد داشتند، روش تدریس را میآموخت .
شهید فرخی، با این کار میخواست همه بیسوادان اردوگاه را باسواد کند.
حتی زمانی که بچهها به او میگفتند: «ما در این وضع فقط به فکر این هستیم که تا
کی در اینجا خواهیم ماند و آیا تا ده روز دیگر زنده هستیم یا نه! اما شما در فکر
سوادآموزی هستید!» او جواب میداد: من به
این چیزها کاری ندارم؛ تا هستم کار میکنم. اگر گفتند فردا به ایران برو میرویم و
اگر هم نگفتند که اینجا هستم و به کارم ادامه میدهم .
خاطره ای
از سید آزادگان مرحوم ابوترابی
من علاقه
خاصی به آقای فرخی داشتم. من و او در بیشتر اردوگاهها با هم بودیم. به سبب
برگزاری کلاس سوادآموزی همه ما از او تشکر و قدردانی میکردیم. یک روز دیدم آقای
فرخی آمد. (در آن زمانی که کاغذ و قم و نوشت افزار ممنوع بود در موصل 4) و یک کتاب
سوادآمورزی آورد. تعجب کردم که در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع است او چگونه کتاب
سواد اموزی را رنگی و به صورت خیلی زیبا نقاشی کرده و به شکل کتاب در آورده است .
گفتم: آقای فرخی تو چه کار می کنی؟
گفت: می بینید
گفتم: شما می توانستید این درسها را رو ی کاغذ سیگار بنویسید. آن وقت
می دادید دست افراد بی سواد. مثلا این درس اول. دو سه روزی دستش بود. مچاله می شد
و اگر پاره هم می شد می انداختی دور و یکی دیگر می نوشتی .
گفت: درست است. می شد اینطور ساده عمل کنم ولی من معلمم و می دانم
اسیر با این شرایط سختی که دشمن در اینجا به وجود آورده با آن کاغذ سیگار اشتیاق
اینکه درس بخواند پیدا نمیکند اما اگر کتاب مرا با این شکلها و رنگها ببیند به
وجد می آید .
. گفتم:
آخر ممکن است به قیمت جانتان تمام شود
گفت: مانعی ندارد. من یک معلمم و حاضرم در این رابطه ـ اگر خدا توفیق
دهد ـ در حل مشکل بی سوادی بچهها انجام وظیفه کنم و اگر کشته شدم مهم نیست .
آخرالامر با خود ما به سه اردوگاه تبعید شد. به خاطر کار معلمی از
موصل 4باهم به موصل کوچک و از آنجا به بین القفسین تبعید شدیم. در آنجا آن جلاد
معروف به نام حمید عراقی آمد و مثل کسی که می خواهد مالخری کند ما را تک تک جدا می
کرد و می گفت: این برود این اردوگاه. آن برود ان اردوگاه و همین طور تا آخر تقسیم
می کرد.
من خودم را زدم به مریضی. او گفت: این پیرمردهایی که مریضند بفرستید
به موصل. بعدا گفته بود که اگر آن روز ابوترابی را شناخته
بودم پوستش را می کندم .
خاطره ای
از برادر آزاده اسماعیل بامیان
من
دفترچهای در دوره اسارت داشتم که شهید فرخی در آن داستانی از امام سجاد(ع) را
نوشته بود. این داستان درباره کاروانهای مکه بود .
یک روز
که من و یکی از دوستان نزدیک شهید فرخی مشغول خواندن آن داستان بودیم، سربازان
عراقی به اتاق ما آمدند. دفتر و «این دفتر و خودکار را از کجا آوردهای؟» : خودکار
مرا گرفتند و پرسیدند
گفتم: «آنها را نیروهای خودتان در اردوگاه قبل به من دادند.» معلوم
بود که حرف مرا قبول نکردند. ما دو نفر را به نزد فرمانده اردوگاه بردند. او دستور
داد ما را ده روز بازداشت کنند و هر روز شکنجه دهند. آنها میخواستند بفهمند مطلب
را چه کسی نوشته است و خودکار مال کیست؟
سرانجام بعد از ده روز آزاد شدیم و فهمیدیم که شهید فرخی با وجود این
مساله، باز کلاس درس را تعطیل نکرده و به کار خود ادامه میداد .
به سبب برپایی کلاس درس و آشنا کردن اسیران با ظلم حکومت عراق، فرخی
را از اتاق ما به اتاق دیگری بردند. او هم مجبور شد کلاس درس ما را در نیمههای شب
تشکیل دهد. با اینکه میدانست عراقیها در اتاقها جاسوس گذاشتهاند و از تشکیل
کلاس دوباره آگاه خواهند شد .
همینطور هم شد. وقتی آنها باخبر شدند که فرخی دوباره کلاس تشکیل داده
است، او را به شدت شکنجه کردند و از آن به بعد بیشتر مواظب او بودند .
بعد از مدتی دوباره شهید فرخی برای ما کلاس تشکیل داد. این بار خودکار
برای نوشتن نداشتیم. با پیشنهاد او خاک باغچه اردوگاه را الک میکردیم و با چوب
روی خاک صاف، مینوشتیم. او حتی به همین طریق هم از ما امتحان میگرفت .
با وجود این سختیها، شهید فرخی سوادآموزی را به دقت دنبال میکرد.
بچهها را هم به یاد گرفتن بیشتر تشویق میکرد .
آخرین
نامه
«در شب
هشتم ماه رمضان خواب دیدم که در خانه شما هستم، میخواستم به خانه خودمان بروم،
ناگهان یکی از دوستانم که شهید شده است جلو آمد و گفت: «امشب باید نزد ما بمانی. »
او زیاد اصرار کرد و ادامه داد: «امشب عروسی دو خواهر کوچکم است. نرو و پیش ما
بمان!» من ناچار شدم نزد او بمانم. در آن هنگام از خواب بیدار شدم. ساعت دو نیمه
شب بود، بلند شدم و قرآن را باز کردم تا معنی خوابم را پیدا
کنم، برایم خیلی خوب آمد .
شهادت
مرحوم
شهید فرخی را فرستادند به اردوگاه موصل. وقتی که فهمیدند معلم است با لگدهایی که
توی شکم ایشان زده بودند ظاهرا روده هایش به هم پیچ می خورد و دردهای بسیار شدیدی
عارض این بنده خدا می شود.یک شب که دیگر دل درد او بسیار شدید می شود، هرچه
برادران صدا می زنند که بابا مریض داریم دشمن اعتنا نمیکند. می گویند: موت! موت!
باز هم اعتنا نمیکنند.
عراقیها که می بینند بچهها همه دارند دسته جمعی در آسایشگاه فریاد
می زنند و صدا در اردوگاه پیچید. می آیند پشت پنجره آسایشگاه. یکی از آنها می
پرسد: مریض چه کسی است؟ بعد که متوجه می شوند فرخی است، می گوید: بگذارید بمیرد .
ساعت 8 صبح که مأموران عراقی برای گرفتن آمار آمدند، همه متوجه شدند
که او شهید شده است .
روحش
شاد و راهش پر رهرو باد
منبع : وبلاگ الف دزفول (علی موجودی )