داستان جواهر، (قسمت سوم) اثر : دکتر مهران موزون
بزرگنمایی:
❤️ جواهر (قسمت سوم)
اثر دکتر مهران موزون
متن داستان با اجازه مولف و از کانال تلگرامی دسفیلیون desfilioon@ باز نشر شد.
✍️ (دزفول - سال 1293 خورشیدی) :
سه ماه است که جنگ جهانی اول با ترور ولیعهد اتریش توسط یک صرب آغاز شده و احمدشاه قاجار نیز سه روز پس از آغاز جنگ، بیطرفی ایران را اعلام کرده اما مملکت در اشغال بیگانگان است.
ستارخان بتازگی دارفانی را وداع گفته و بسیاری از مجاهدان راستین مشروطه، غمگینِ از مرگ مظلومانه سردار ملی اند.
جنگ جهانی در شرایطی آغاز شده که شاه ایران با 18 سال سن بتازگی تاجگذاری نموده و قدرت کمی دارد.
مجلس شورای ملی تعطیل شده و انتخابات آینده ی مجلس نیز با مخالفت روسیه و بریتانیا به تعویق افتاده است.
اکنون 7 سال است که دولتهای بریتانیا و روسیه تزاری طی قرارداد 1907 سن پطرزبورگ، ایران را به دو منطقه نفوذ خود و یک منطقه بیطرف(در مرکز کشور) تقسیم و نیروهای خود را در خاک ایران مستقر کرده اند.
غیر از ژاندارمری و شهربانی ، کل ارتش ایران شامل یک نیروی زمینی حدود 7000 نفر است و چیزی بنام نیروی دریایی و هوایی وجود ندارد.
ضمن اینکه نیروهای ایران ، آنطور که باید تحت امر دولت نیستند.
بریگاد قزاق ایران که توسط روسها تشکیل شده، ژاندارمری نیز فرماندهان سوئدی دارد، عشایر ایران هم که مسلحند اصولن از دولت دستور نمیگیرند و نیروهای شهربانی نیز کمتعداد و کمتجهیزاتند.
و این در حالیست که نیروهای روس در خاک ایران حدود 10٬000 نفر تا بن دندان مسلحند که نیمی از آنها فقط در شهرهای تبریز، ارومیه و اردبیل مستقرند و انگلیسی ها نیز بر همین منوال در مناطق جنوبی ایرانند.
النهایه؛ ایران در ضعیف ترین روزگار خود در سراسر دوره قاجاریه قرار دارد و پس لرزه های قضایای مشروطه و به توپ بستن مجلس هنوز در کام ملت ایران است.
اخبار ناگواری از شیوع تیفوس و وبا در نقاطی از ایران به گوش میرسد.
خروسخوان یکی از روزهای آخر آبانماه 1293 دزفول است.
هوا میرود که تِشکِ گرمایش را با حلول ماه آذر بشکند.
دو هفته است که فصل شنا در دز تمام شده اما هنوز هستند مردان و پسرانی که روی صفه های ساخته شده از قلوه سنگ های دز و مفروش از چَقُل، به رسم دیرینه و زیر آسمان پرستاره ی دزفول رختخواب انداخته و غنوده اند.
خط کناره ی چند کیلومتری ساحل شرقی دز، از پایین دستِ پل ساسانی تا بالادست آسیاب های گَلَگَه (علی کله ی فعلی) مملو صفه ها و سکوهایی است که مردان و جوانان دزفولی روی آن میخوابند تا از خنکای هوایی که پس از سایش بر روی سطح آب تِگِرگَکیِ دز به تن و بدنشان میخورد زیر رواندازهای خود کِز کنند.
مردم دزفول اصولن برای خنثی سازی هُرم گرمای منطقه از عوارض زمین به خوبی استفاده میکنند.
تجربه هزاران سال زندگی در این دیار به آنان آموخته است که چگونه دوست طبیعت باشند و با زمین و زمان وطنشان عشق بازی کنند.
آنان گرما را نه یک تهدید بلکه یک بده بستان طبیعیِ بین فصول سال و در راستای رشد و نمو اقتصادشان میدانند که البته شگردهای متنوعی نیز برای تحمل گرما دارند.
وقت اذان صبح است و با اندکی تفاوت زمان، صدای موذنین مساجدی که نزدیک ساحل دزند بلند میشود.(از مسجد قلعه گرفته تا مساجد بندار و کرنوسیون و رودبند و..)
جماعت خفته ی کنار رودخانه یکی یکی سر از بالش های خود برداشته و به آسمان پرستاره نگاه میکنند.
کمی بالاتر از آسیاب "دردراقا" شیخی جوان (حدود 25 ساله) با عرقچینی برسر ؛ روی سجاده نشسته و در حال ذکر است.
چند متر آنطرفتر و روی صفه ای دیگر؛ پدری حدودن پنجاه و چندساله از بستر برخاسته و پسرش را صدا میزند که برای نماز صبحگاهی برخیزد.
مرد متوجه صفه ای میشود که شیخ جوان در حال عبادت است.
با صدایی که شیخ بشنود میگوید :
- صبحکم الله بالخیر آقا
- صبحکم الله بالخیر و العافیه مش حسن
- قبول باشَه آقا
- قبول حق انشالله
- آقا صُبا اول محرمه! یا نه؟
- بله همیطوره! صلی الله علیک یا اباعبدالله
مرد پسرش را تکان میدهد :
- وِری گُلُپی بُهویی! خو آبرومون رفت ناها آشیخ منصور
- بووَ چا شیخ هنی بیاره؟ (در حال مالیدن چشمان)
- چاره بیارت کوک! آقا نِصبِ سِندِ مُنَ داره اما نُماز شُوِش ترک نمبووه!
پسرک برمیخیزد و با همان سبک پدرش خطاب به آقاشیخ منصور انصاری ادای سلام و احترام میکند.
پدر و پسر ؛ صفه و رختخواب تحت محاصره ی دلنشین آب خنک و خوش صدای دز را ترک نموده و پس از گرفتن وضو در حالیکه تا بالای زانو در آبند خود را به صفه ای که شیخ منصوری انصاری آماده ی قیام برای نماز صبحگاهی است میرسانند.
هنوز شیخ اقامه را تمام نکرده که چند نفر دیگر نیز از صفه های اطراف پس از ترک رختخواب و گرفتن وضو به ایشان ملحق میشوند.
چیزی قریب به ده نفر پشت سر شیخ در دو ردیف پنج نفره صف بسته و یکی یکی تکبیر میگویند که ناگهان جوانی غریبه و تنومند با گفتن آخرین تکبیر به صف نماز می پیوندد.
ادامه دارد..
نویسنده: مهران موزون
18 مرداد 98