بزرگنمایی:
پس از هیاهو(چهارمین همایش پل ساسانی دزفول) نوشته ای از بانو نجمه نادکی پور
بار دیگر روی سنگ فرش عرشه ات قدم می گذارم و بر جان پناه های قدیمی ات ، دست می سایم.دوست دارم اینچنین تنها و در سکوت به دیدارت بیایم تا بیشتر بشنومت !
به روزهایی می اندیشم که سواران ساسانی با کلاه خودهای جنگی و لباس های رزمی شان در حالیکه شمشیرهای آبدیده ی کابلی شان را بر کمر حمایل کرده اند ، سوار بر اسب های نژاده ی تنومندشان از فراز تو ، عبور می کنند.
هنوز صدای سم ستوران در طاق ها و ستون هایت می پیچد و خرت خرت کشیده شدن سنگین ارابه های جنگی ، خوابت را آشفته می سازد !
گوش کن ...
سربازی آهسته در گوش هم رزمش نجوا می کند :
« مردم این شهر عجب خوشبخت اند با داشتن چنین رود پرآب و چنین پل و دژ استواری! »
خورشید به آهستگی بر بستر رودخانه می نشیند و سر بر بالش موج می گذارد ...
و من می اندیشم به غروب ها و طلوع هایی که تو ، در تمام این هزار و هفتصد و اندی سال نظارهگر بوده ای !
راستی ! کدامشان برایت شیرین تر و کدام ، تلخ تر بود ؟!
غروبی در روزگار خوارزمشاهیان که جلال الدین خوارزمشاه به خوزستان لشکر کشید و شکرستان را به تصرف خود درآورد؟ یا طلوعی در نیمهی قرن ششم که هلاکوخان مغول پس از فتح بغداد به خوزستان آمد و بی آنکه لطمه ای به تو بزند از شمال دزفول گذشت ؟
شاید شامگاهی در اواخر سده ی هفتم که پیکرت رو به خرابی نهاده بود و گذر از تو ناممکن شده بود، شاد شدی به آنکه خواجه رشیدالدین فضل الله به مرمتت، امر نمود.
شاید آن چاشتگاه شنبه شانزدهم ماه که امیر تیمور گورکانی با خدم و حشم از فراز تو گذشت ، غرق در فخر و مباهات بودی که توانسته ای با 55 طاق بزرگ که تمامی از سنگِ تراشیده و خشتِ پخته ، در غایت حصانت و استحکام برآمده بود، نگاه شاه تیمور را به خود جلب کنی!
غروبی در روزگار صفویا
ن که چکاچک شمشیر های رعناشیان و مشعشعیان آرامشت را بر می آشفت بر تو سخت تر گذشت
یا طلوعی در سده ی یازدهم هجری که رود دز طغیان کرده بود و نادر شاه افشار قشونش را با کلک هایی که ساخته بود از دز گذراند تا به محاصره ی بغداد بشتابد ؟!
از آن سال ها بگذریم ...
شاید سخت ترین روزهایت دهه ی شصت بود ، روزهایی که آنهمه موشک و راکت بعثی های عراق به پایه های پیرت اصابت می کرد و تکه تکه از جانت را به آب دز می سپرد!
یا شاید این روزها !
همین سال هایی که بیش از هر زمان دیگری مردم شهر ، سنگت را به سینه زدند و ثبت ملی ات کردند و در بوق و کرنا کردند که قدیمی ترین پل آجری استوار جهانی.
شاید این روزها بر تو سخت تر می گذرد که می بینی اینهمه مدعی و متولی فرهنگ و میراث از انجمن های گونه گون مردمی گرفته تا ادارات مختلف دولتی، هریک برآنند تادر دعوی دلسوزی بر تو ، گوی سبقت را از یکدگر بربایند.
هر سال به بهانه ی پانزدهم دی گرد هم می آیند و از تو می گویند، شعر میخوانند و رجز که چنین کنیم و چنان کنیم...
اما چون عکس ها گرفته شد و هیاهو ها خوابید، باز تو می مانی و چند پروژه ی نیمه رها شده و پیکر زخم خورده و دسوارهایی که دیگر پر شده از یادگارهای رهگذران!
تو می مانی و شب های تاریک بی همدمت که جای آنکه
مأمن قرارهای عاشقان باشد ، پناهی شده برای مصرفکنندگان افیون.
تو می مانی و ستون های پرخلل و آسیب دیده ات که دیگر به سختی جریان تند آب رودخانه را تاب می آورند.
تو می مانی و نگاه خیره ات به آن پاره ی تنت که سال هاست از تو جدا شده و در کف رود دز آرمیده.
آه ... ای سالخورد بردبار و سرافراز شهرم ، تاب بیاور ، تاب بیاور که توان من هم از توست.
صبوری کن که سحر نزدیک است و آزادگان دوباره می سازندت ، این بار با خشت جان خویش!
اگر نخستین بار از شیر گاوهای رومی ، ساروج برآمیختند برای برافراشتن تو ، شاید این بار ، در این روزگار سهم ،
فرض باشد که از شیره ی جانمان برای بازساختنت مایه بگذاریم و از استخوان خویش به پیکر رنجورت ستون بزنیم.
تاب بیاور رفیق ! تاب بیاور پل آرزوهامان ! تاب بیاور و بمان که می خواهیم با تو از شام نومیدی تا سپیده دم رهایی پل بزنیم .
برآمدن باشکوه آفتاب را برفراز رود زیبای دز می بینم و تو را ...
تو را که جاودان و استوار ، همچون سریر جواهرنشان پادشاهان ، بر پیشانی شهرم می درخشی !
1401/10/18
✍️ نجمه نادکی پور