بزرگنمایی:
محمد فرازی از خودش می گوید:
اول بهمن سال چهل و دو ، نخستین بهمن آوار بر خود بودم.
در شهری کوچک اما کمی بزرگ تر از جغرافیای خودش: تفرش
در مهر ماه 53 به دلیل انتقال محل خدمت پدر و مادرم که هر دو فرهنگی بودند به دزفول مهاجرت کردیم.
پرنده ای با دو بال شکسته یا نشکسته...اصلا چه فرقی می کند وقتی قرار است بمانی و انقلاب بشود...جنگ بشود...تمام بشود...
و تو شاعر باقی مانده باشی!
مشغله ات امور مالی باشد و رژه ی اعداد و ریال ، دهشت آژیر قرمز را برای سالها در یادت جاودان کرده باشد.
پنجاه و پنج سال گذشت و نوشتم و گفتم و گر چه همواره ذهنیتم پا به ماه ماند ، اما بند ناف تمام کودکانم از در و دیوار های
مدام آویخته و هیچ مجموعه ای به زایش زبان بسته هایم تن نداده اند.
وقت آن رسیده که وسواس هایم را خط بزنم...این مشق های تکراری و ملول را.
آماده سازی دو مجموعه شعر و داستان کوتاه برای گوشمالی خودم بد نیست...هست؟!🍎
سه شعر از این شاعر
1)
ته کم عمق ترین
واژه ی تلخ یک شعر
ماهی ساده دلی
پولک خود را
می کَند...
آخرین جلد کتابی
که حراجش کردند
با نُک تیز قلم
شابَک خود را می کَند...
2)
بیا گنجشک بشویم!
من
عروسک هایت را نُک بزنم
تو
شعرهایم را
جیک بزنی.
معترفیم
به پرهای ریخته روی برف
به شعرهایم...که سپید.
بیا
گنجشک بشویم
من
تو را پَر بزنم
تو
رّد پایم را
نُک بزنی...
درآسمانی...همه جایش باران
در
رؤیائی
همه جایش آبی...
3)
کجای قصه رها شده ایم
پیش از هجوم وَهم ملخ
به خواب گندمزار؟
قصه
به این ختم نمی شود...
جائی
میان خلوت نقطه چین ها
می ربایمت!