بزرگنمایی:
❤️ جواهر (قسمت دوم)
باز نشر با اجازه مولف، از کانال تلگرامی دسفیلیونdesfilioon@
✍️ مرد نواقلچی نگاهی به تصویر احمدشاه قاجار بر روی سکه ی یک تومانی میکند که از عموغلی دریافت کرده و درین فکرست که سه ریال انعامش را چگونه از آن کم کند که همکارش به او نزدیک میشود :
- چقده دات؟
- تِمِنی
- اِضاف اُسی؟
- نه برام، سو قرش انعام دام سی دل نشونی حوشِ رضا عجمه.
- هنون گوسال بیدن یا سگ؟
- ریوم نبید گُمش اَجا انعام یکی اَسگونه دهم(لبخند)
کاروان به نیمه ی پل رسیده است. خاتونِ کجاوه ی دوم صدا میزند : اسد بیک؟
مرد تفنگچی که کمی عقب تر در حرکت است پاشنه های هر دوپا را آرام به شکم اسبش زده و خود را به کنار کجاوه میرساند :
- بله خانم
- به عموغلی بگو توقف کند
- مشکلی پیش آمده خانم؟
- نه ؛ میخواهم قدری به رودخانه نگاه کنم.
- چشم خانم
- اسد؟
- بله خانم
- به فروغ الزمان هم بگو میخواهم همراه با ایشان رودخانه را ببینم.
- چشم خانم
اسدبیک موضوع را به عموغلی و فروغ الزمان انتقال داده و یک دقیقه بعد شترها روی پل ساسانی زانو زده و دو بانوی قجری از کجاوه ها پیاده شده و مشرف به شمال پل به نظاره می ایستند.
- تبارک الله؛ این همان آب زلال و خروشانیست که هفت سالست خان داداش را نمک گیر کرده؟
- واقعن زلال و زیبا و در حکم طلا برای رزق و روزی مردمان این دیارست ولی برادرمان را فقط این رودخانه نیست که گرفتار خودش کرده بلکه جواهریست که در خانه اش دارد و من بیتابم که هر چه زودتر ملاقات کنم این جواهر بی همتا را.
- بله درست است فروغ جان اما متحیرم این حجم از آب زلال-که حتمن شیرین و گوارا هم هست- را چرا ما در تهران نداریم؟
- ما نیز در تهران رود "کن" را داریم اما قابل قیاس با این سفره ی خدادادی در دزفول نیست.
- آنجا را نگاه کن خواهر. این بناها در رودخانه چیست؟
- شنیده ام که اینجا کارگاههای تولید نیل دارد که کنار رودخانه اند.
(فروغ الزمان رو میکند به عموغلی که چند متر آنطرفتر به همراه اسد تفنگچی مراقب حیوانات است) :
- عموغلی بنظر شما که قبلن به دزفول سفر داشته ای این بناهای عجیب که در رودخانه است کارگاه نیلسازی است؟
- خیر خاتون! اینها آسیاب های آبی است که آرد شهر را تأمین میکنند. نگاه کنید چندتای دیگر هم آن بالاتر هستند .
- عجب! نکند دلیل اتصال آنها بیکدیگر برای تردد حیوانات باربرست؟
- احسنت خاتون؛ هم تردد باربران و هم مقاومت در برابر سیلاب
- حکمن اینها را در عهد کریم خان بنا کرده اند.
- خیر خانم! مردم دزفول میگویند امام رضا(ع) نیز در زمان سه روز حضورش برسر مزار برادر؛ نانش از آرد همین آسیابها بوده است.
فروغ الزمان خطاب به خواهر کوچکتر خود میگوید :
- یا امام غریب!! ظاهرن دزفول خیلی شنیدنی ها و گفتنی ها دارد.
- برویم فروغ الزمان. برویم که دلم بی تاب دیدن روی برادرست.
- طاقت بیاور فرح بیگم جان (با لبخند) یوسف گم گشته باز آید به تهران غم مخور. برویم تا به تاریکی نخورده ایم.
دقایقی بعد، کاروان از دروازه ی شرقی پل ساسانی خارج شده و وارد محله قلعه و کوچه ی مشهور به احمدکور میشود.
عابرین و کسبه، متحیر از هیبت عجیب شتران قفقازی و سگهای سرابی و همچنین کجاوه هایی که کمتر مانندشان را دیده اند آنها را به هم نشان داده و پچ پچ میکنند.
چند پسر بچه ی بازیگوشِ محله ی احمدکور با پراندن سنگریزه به شتران قصد ارضای کنجکاوی دارند که پارس قوی و غیرقابل انتظار یکی از سگهای کاروان آنها را فراری میدهد.
بانوان کجاوه نشین از پشت پوشیه های سفید قجری در حال نظاره و دقت به مردم و کوچه و ساختمانهای آجری اند.
آنان از تهران تا دزفول چند شهر و دیار دیگر را نیز دیده اند.
از قم و اراک گرفته تا بروجرد نیز عجایب خودشان را داشتند اما دزفول به این دلیل برای دو خاتون دیدنی تر و عجیب تر مینماید که هفت سالست دامنگیر تنها برادرشان شده .
چه اینکه رضا در نامه هایی که به فروغ الزمان نوشته است از صفا و زیبایی های این شهر و نعماتش بسیار گفته.
اسدبیک نیز برای اولین بارست که به دزفول پامیگذارد و به همین خاطر مرتبن سر را به اطراف چرخانده و به معماری ساختمانها مینگرد.
او قبلن در مسیر خراسان نیز بناهای آجری دیده است اما هندسه ی ساختمانها و کوچه های دزفول چیز دیگری است.
نقوش زیبا و برجسته ی سردر برخی خانه های محله ی قلعه بشدت توجه اسد بیگ را جلب نموده زیرا او فرزند یکی از معماران کهنه کار زنجانی است که افتخارش مرمت گنبد سلطانیه است.
اسد در نوجوانی کنار دست پدر بود اما عشقی نافرجام موجب شد تا زنجان را برای همیشه ترک کند و مقیم تهران شود.
عموغلی اما؛ دزفول برایش چندان ناآشنا نیست .
او بیست سال قبل، از دربار مظفرالدین شاه نامه ای را برای آیت الله العظمی معزی آورده و حدود یک هفته میهمان منزل معظم له بود تا پاسخ نامه را ببرد.
🌿 کاروان در شمال محله قلعه است.
صدای موذن از فراز مناره های مسجد جامع به گوش میرسد.
ادامه دارد..
✍️ نویسنده : مهران موزونی
30 تیر 98