بزرگنمایی:
داستان "جواهر " اثر دکتر مهران موزون قسمت اول
داستان جواهر
اثر دکتر مهران موزون
باز نشر با اجازه مولف
❤️ جواهر (1)
✍️ عصر یکی از روزهای اواسط آذرماه سال 1300 خورشیدی است که صدای جرس شتران کاروانی کوچک در گذر از قریه لوورِ دزفول توجه زارعین تپه چرمه را جلب میکند.
جلوی کاروان مردی حدودا 60 ساله بر پشت اسبی کهر از نژاد ترکمن با لباس و کلاه قجری نشسته و پشت سرش دو شتر پشمالو با جمجمه هایی درشت تر از شترهای عربی و قدی کوتاهتر از شترهای جنوب ایران در حرکتند.
نژاد شترها بیشتر به شترهای ترکمنستان و قفقاز میخورد.
روی کوهانشان کجاوه هایی از چوب گردو نصب است.
پشت سر شتران نیز قاطری خاکستری با سر و گوشی افراشته زیر بار چمدان های شخصی صاحبان کجاوه ها در حرکت است.
در انتهای کاروان مردی میانسال (شاید 40 ساله) نشسته بر اسبی سرخ در حالیکه با دست راستش لگام اسب را گرفته؛ مشت گره کرده ی دست چپ را روی ران خود تکیه داده و با کمری شق و رق، گاهی با سبیلهای قجری خود ور میرود.
مرد تفنگچی علاوه بر برنویی که تسمه اش را اُریب به گردن و کمر خود حمایل کرده یک قبضه سلاح ماوزر نیز به کمر دارد.
قاعدتن باید بانوانی محتشم در کجاوه ها باشند که اینچنین با خادم و اسکورت در حرکتند.
چهار سگ گردن کلفت سرابی که نژادشان ابدن به سگهای منطقه خوزستان شبیه نیست در اطراف کاروان یورتمه میروند.
قلاده هایی خاردار دور گردنشان را پوشانده تا در نبرد با گرگ بیابان دریده نشوند.
کشاورزان تپه چرمه که گرمِ شخم پاییزه اند با کنجکاوی به شترها و کجاوه های روی آنها مینگرند.
اگر چه اولین بار نیست که شتر می بینند زیرا از جنوب خوزستان شترانی می آیند تا محصول نیلِ دزفول را خریداری کرده و به بنادر جنوبی یا عراق ببرند اما نژاد این دو شتر تفاوت دارد.
کاروان کوچک هنوز در زمینهای تپه چرمه اند که ناگهان مردی عبوس با چشمانی شبیه به چشم ورقلنبیده ی وزغ سد راهشان میشود :
- بایستید
- و علیک سلام
- شما کی هستید؟
- ما مسافریم و شما کی هستید؟
- اینجا املاک اربابم "خان قطب" است و من نوکرشم.
- باش تا اموراتت بگذرد(با لبخند)
- نان من از راه نوکریست و موظفم به اربابم بگویم که چه کسانی از زمینهایش عبور میکنند.
- پس حسابی قمر در عقرب است؟
- منظورت چیست؟
- یعنی باید از اربابت بترسیم؟
- البته!
- برو کنار نوکر! اینجا شارع عام است. برو کنار و کاری نکن که قمرت را در عقرب کنم.
"نوکر قطب" با چشمانی شرربار کنار میرود و زیر لب چیزی میگوید.
اسب کهر از زیر پای مرد جلودار شیهه ای خفیف میکشد و پوزه اش را تکان میدهد.
همزمان با این حرکت اسب کهر، سگها نیز شروع به پارس کردن میکنند.
مرد مسلح اسب سرخش را هی کرده و خود را به مرد جلودار میرساند :
- عموغلی این زبون بسته ها چشون شده؟
- بوی آب جاری به مشامشون خورده. داریم به رودخونه نزدیک میشیم.
عموغلی اینرا میگوید و دهانه اسب را به سمت کجاوه ها برمیگرداند.
ناگهان چشمش به زرده ی زعفرانی و زیبای خورشید می افتد که در افق لوور و دوکوهه در حال خاموش شدن است.
اسب را کنار یکی از کجاوه ها می رساند :
- خاتون داریم میرسیم دزفول ولی حیوونا تشنَن. اگر اجازه بدید قبل از عبور از پل، بریم کنار رودخونه و این زبون بسته ها رو سیراب کنیم.
- اختیار باخودت عموغلی ولی هوا تاریک میشه و ما توی این شهر غریبیم. می ترسم خونه خان داداش رو به موقع پیدا نکنیم.
- هر چی شما بفرماین خاتون.
پیرمرد اسبش را هی کرده و خود را به پیشانی کاروان میرساند.
"نوکر قطب" با نگاهی خشم آلود تعقیبشان میکند.
هنوز به دویست گزی پل ساسانی نرسیده اند که نواقلچی پل از عابرین میشنود که خانواده ای ثروتمند از جایی نامعلوم در حال ورود به شهرند.
- سلام علیکم
- سلام
- میتوانیم از پل عبور کنیم؟
- بله اما باید عوارض بدهید
- چقدر میشود؟
- بستگی به بارتان دارد؟ حکومتی هستید یا عوام؟
- بارمان لوازم شخصی است. حکومتی نیستیم . میهمانیم و به دیدار فامیلمان در دزفول آمده ایم.
- اما لهجه و شمایلتان به دزفولی ها نمیخورد.
- ما دزفولی نیستیم. اهل تهرونیم.
- تهرون؟ بسلامتی باشد انشالله؛ عوارضی مختصر باید بپردازید.
- چقدر تقدیم کنم.
- کل کاروان همین است؟ عقبه ندارید؟
- همین هاییم که میبینید!
- برای هر اسب یک قُرُش و هر شتر دو قُرُش
- بروی چشم.
- مهمان خانه ی کی هستید؟
- نامش آقارضاست. خانه اش جایی است بنام سابات بنگشتیون!
- رضا؟ سعبات بنگشتیون؟ مغازه میوه فروشی در بازار خراطون دارد؟
بچی تهرونه؟
- بله..بله!!
- ما بِش میگیم : رَضا عَجَمَه!
- رضا عجمه؟؟
- بله.
- خدا خیرتان دهد میشود راهنمایی مان کنید؟
- از پل که گذشتید وارد محله قلعه و کوچه ی احمد کور شدید آدرس مسجد جامع را بپرسید. کمی بالاتر از مسجد جامع میرسید به سعبات بنگشتیون. آنجا بگویید : خونه رضا عجمه! نشانتان میدهند.
- ممنونم پهلوون.
- در پناه خدا
عموغلی کاروان را برای عبور از تاج پل ساسانی به حرکت در آورد.
ادامه دارد..
✍️ نویسنده : دکتر مهران موزونی
28 تیرماه 98
باز نشر از کانال تگرامی desfilioon@