یادداشت مهشید پیام با عنوان، «تو را نمی دانم اما من دیگر نمی‌توانم»
یادداشت مهشید پیام با عنوان، «تو را نمی دانم اما من دیگر نمی‌توانم»
سه شنبه 10 اسفند 1400 - 13:09:44
صبح ‌ملت ‌نیوز
تو را نمی دانم اما من دیگر نمی‌توانم  

روزی که با من پیمان بستی نمی‌دانستم قرار است چه چیزی را تجربه کنم. یادم نمی‌آید. 

 شاید گفتی بیا با هم بسازیم همه چیز را و کم نیاوریم. شاید در پس پرده چیزهایی بود که تو می‌دانستی و من نمی‌دانستم!

من به تو اعتماد کردم. قدم برداشتم، آرام آرام، با کمی ترس با کمی دلهره.... اما زیباییها بیشتر از آن  بود که به عقب برگردم.  تو مرا تسخیر کردی.

یکباره چشم باز کردم دیدم آمده‌ام وسط میدان. دیگر ساده نبود. دیگر تو ول‌کنم نبودی. 

اتفاق‌های زیبا کم نبودند، اتفاقاً زیاد هم بودند، دلگرم شدم و...

اما... یک‌روز نمی‌دانم چه شد که هرچه داشتی بر سرم آوار  کردی. دیگر این روی تو را ندیده بودم!! مگر داشتیم؟! مگر داریم؟! مگر می‌شود؟!

این روی نامهربان تو غریب بود.
آنچه داده بودی یکی یکی ازم گرفتی. خانه‌ی زیبایم را، پدر و مادرم را، فرزند کوچکم را، حتی سلامتی‌ام را، تو به من چرا رحم نکردی؟!

هرچه از دستت برمی‌آمد کردی. حتی یکبار مرا زدی چنان سیلی محکمی که صدایش گوش فلک را کر کرد. 
خواستم بروم، اما کجا؟!

اگر می‌رفتم باید فقط به دَرَک می‌رفتم و دیگر برنمی‌گشتم.

اما آنجا جای من نبود. آنجا پایان همه‌ی کم آوردن هاست.

تازه دردم از این است که گفتی همینه که هست!! صدایت در نیاید، صبور باش! این درد کمی است؟!!

مظلومانه نگاهم کردی، می‌دانم تو مقصر نیستی. این وسط پس من چه می‌شوم؟! این بود قول و قرارت با من و همه‌ی آنهایی که دوستشان داشتم؟!

بله تو را می‌گویم... زیبایی که از تو دل نمی‌کنم با همه‌ی نامهربانی‌هایت.

تو را نمی‌دانم ... اما من دیگر نمی‌توانم بی‌خیالت بشوم. می‌ایستم اما نه در مقابلت،  بلکه در کنارت.

آه زندگی... حالا خوب می‌دانی که دقیقاً با تو هستم. تو را نمی‌دانم که هنوز چه برایم در چنته داری؟! اما من دیگر نمی‌توانم بجنگم.

بیا تو را در آغوش بگیرم. روی ماهت را ببوسم،صلح و آشتی با تو بهتر است.

قهر دیگر بس است.

اما تو هم قول بده بر من سخت نگیری. تو هم قول بده اگر کم آوردم دستم را بگیری.

می‌دانم که تو را برای من کنار گذاشته بودند از ازل.

یادم می‌آید که یک "آری" گفتم. یک "بله" از روی رضایت.
اگر نبود این، حالا من و تو دست در دست هم اینجا نبودیم.

تو مرا تحویل گرفتی از جایی زیبا. از دست کسانی که دوستم داشتند.

از پیش کسانی که همیشه مراقبم هستند. پس تو هم مرا دوست داشته باش. فردا روز قشنگی است. فردا و فرداهای دیگر زیباست. برای من، برای تو، برای هر کس که تو را  دوست دارد.

مهشید پیام 

http://dezfoolnews.ir/fa/News/92583/یادداشت-مهشید-پیام-با-عنوان،-«تو-را-نمی-دانم-اما-من-دیگر-نمی‌توانم»
بستن   چاپ