دلنوشته ای به قلم ندا سعادتی نسب
زندان رجایی شهر
دوشنبه 8 شهريور 1400 - 12:47:09
صبح ملت نیوز
زندان رجایی شهر


✍🏻 ندا سعادتی نسب

اینجا که نشسته ام، روبرویم دیوارِ زندان رجایی شهر است. زندانی در دل شهر. سربازی بالای اتاقک برج نگهبانی ایستاده و نگاهش را به اطراف می گرداند. 
جایی که من ایستاده ام از خوش و آب و هواترین منطقه هاست.  چهارطرف دیوار زندان را جدیدا بلوار کرده اند. خیابان‌هایی پهن و تمیز که اطرافشان آپارتمانهایی نوساز و شیک وجود دارد.
عصر که می شود و آفتاب می نشیند، آدمهای زیادی برای پیاده روی و دوچرخه سواری به پشت زندان می آیند.بچه ها با دوچرخه و اسکیت، ماشینهای مدل بالا برای تفریح و کورس گذاشتن و پیرمردها و پیرزن ها برای هواخوری و تفریح... 
زندگی در این طرف دیوارهای زندان جریان دارد و آدم‌ها فارغ و بی خیال از آدم‌های آنسوی دیوار می روند و می آیند. ساعت ها جلو می روند، دقیقه ها می گذرند، روز، شب می شود و شب، روز. آفتاب فرو می نشیند و بالا می آید... اینسوی دیوار همه چیز عادی است، مثل همه روزهای معمولی دیگر. 
آدم ها برای فرار از دغدغه های روزمره شان، ساعتی را اینجا به هواخوری می پردازند ولی کسی چه می داند آنسوی دیوار چه خبر است؟آدمهای این ور دیوار دردهای خودشان را دارند و آدمهای آنور دیوار هم درد دارند ولی جنس درد هایشان با هم متفاوته. 
ولی جالبه که دلخوشی های هر دو طرف،جایی پشت دیوار زندانه. هم برای انها که اسیر محبسند هم برای اینوریها که آزادند و پشت زندان شده تفریحگاهشان.
وقتی به این تراژدی غم انگیز فکرمیکنم از خودم سوال میکنم کی قدر لحظه ها را بیشتر میداند؟اصلا کی بیشتر اسیر است؟ 
شاید آدمهای اینور دیوار چون فکر میکنند وقت زیادی دارند خیلی از کارها را به فردا موکول می کنند و آدمهای آنور دیوار در حسرت این هستند  میتوانستند کارهای نیمه تمامشان را  تمام کنند ولی دست و پایشان بسته است.
آدمهای اینور خودخواسته و آدمهای آن ور به اجبار به کارهایی که میخواستند نرسیدند،آنهم  آدمهای این زندان که اعدامین و میدانند کارهایشان هیچ وقت قرار نیست انجام شوند  و نیمه تمام می مانند...
چند کبوتر سفید نشسته اند روی دیوار زندان. برای آدمی که اینور دیواره دیدنشان شاید فقط یک تصویر معمولی و کوتاه باشد ولی برای آدمی که آنسوی دیوار است دیدنشان حسرته. حسرت آزادی که آنها دارند و او ندارد. اینقدر یک دیوار میتواند تو نگاه آدمها مؤثر باشد؟ 
اسمان و پرنده یکی است ولی این دیوار شده یک مرز بین زیبایی و زشتی. همین دیوار نگاه‌ها را تغییر داده.افکار را تغییر میدهد، احساسات را تغییر میدهد، نگاه و نگرش را تغییر میدهد. 
کسی چه میداند؟ این روزها دنیا شده یک زندان. یک زندان بزرگتر از همین زندان رجایی شهر و همه ما زندانی هستیم.
واقعا کسی چه میداند؟ زندانی فقط این نیست که دست و پای آدم را ببندند یا او را توی چهاردیواری بندازند، همین که نتوانی انطور که دلت میخواهد زندگی کنی، همین که آب نباشد بنوشی، همین که هوا نباشد تنفس کنی، همین که نتوانی مایحتاج زندگیت را تهیه کنی و شرمنده زن و بچه ات بشوی، همین که واکسن باشد ولی تو نتوانی انرا تهیه کنی و عزیزانت  جلوی چشمت پرپر شوند، همین که نتوانی حقت را مطالبه کنی، اینکه از  فردا و فرداها بترسی و ندانی چه بر سرت می آید، اینکه به ناامیدی رسیده باشی و ندانی تا چند لحظه بعد زنده ای یا مرده همه اینها عین اسارته.
نمی‌دانم باید به حال زندانی پشت این دیوار  دل بسوزانم یا برای خودمان که در زندان بزرگتری هستیم و فکر می‌کنیم آزادیم، باید دل سوزاند. بیچاره ما... 
آن اسیر لااقل میداند که اسیر است و دیگر تقلای اضافه ای نمی‌کند، دیگر خود را به در و دیوار نمی کوبد ولی مایی که نمیدانیم و مدام داریم توی باتلاق زندگیمان دست و پا میزنیم چقدر باید بحال حماقتمان گریست؟ 

اما در خلال همه این تیرگیها بگذار کمی هم مثبت اندیش باشیم... هم ما هم ان زندانی به این واقفیم که باید به آزادی و رهایی امید بست مگر چاره دیگری هم هست؟ 
شاید  ناامیدی همان حماقت است. 
 ما و آن زندانی این را میدانیم باید در  این وانفسا امیدوار باشیم چون ناامیدی عین مرگ است و ما نمی خواهیم پذیرایش باشیم .بخصوص تو این روزهایی که مرگ شده نقل و نبات و بر سرمان می پاشد. شاید یک روز این دیوار برداشته شود و دیگر این طرف دیوار و آن طرف دیوار معنی نداشته باشد، شاید هم یک روزی  همه ما بتوانیم  کارهای نیمه تماممان را تمام کنیم.

#ندا_سعادتی_نسب
#زندان_اسارت_زندگی_امید
#شهریور_1400

http://dezfoolnews.ir/fa/News/75266/زندان-رجایی-شهر
بستن   چاپ