پادکست دوران کودکی مولانا منتشر شد
پادکست دوران کودکی مولانا منتشر شد (قسمت ششم )
جمعه 13 فروردين 1400 - 08:25:13
صبح ملت نیوز
بلخ زیبا بود .پر از بیدهای معلق که گیسوان خود را پریشان کرده بودند و سروهای بلند قامت همیشه سبز ،با آسمان لاجوردی که چشم را روشنایی می داد .بلبلانی که روزها در باغ هایش می خواندند و باد صبا که مسیر عبورش را آن شهر برگزیده بود و بهار دل انگیزی که فرا رسیده بود .
بهاالولد سلطان العلما همه چیز این شهر را یک بار دیگر در ذهنش مرور کرد از رودخانه هایش،از کوه هایش و مردمانش و حتی علف ها و درختان در هم گره خورده اش که به او می گفتند که آنجا دیگر جای ماندن نیست .یک بار دیگر نامه ای را که سلطان خوارزمشاه برای او فرستاده بود خواند :
« در یک اقلیم دو پادشاه همی نشاید که باشد ،والله الحمد که حضرت او را دوگونه سلطنت مسلم شده است .یکی سلطنت این جهانی و دوم سلطنت آخرت .اگر چنانکه سلطنت این عالم را به ما ایثار کند و از سر آن برخیزد ،عنایت عمیم و لطف عظیم خواهد برد »
بهاالولد بی درنگ قلم به دست گرفت و در جواب چنین نوشت :«ممالک ملک فنا و تخت و بخت این جهانی ،لایق پادشاهان است ما درویشانیم .مملکت و سلطنت چه مناسب حال ماست ؟ما به خوش دلی سفر کنیم ،تا خدمت سلطان ما با اتباع و احباب خود مستقل باشد »
بعد برخاست و عزم رفتن به مجلس شبانه اش را کرد .
نجوای جویی کوچک که از میان کوچه می گذشت خانه های خشتی را در خلسه فرو برده بود ،در نوری که از پنجره خانه ها می آمد کاهگل بام ها چون تاجی از صورهای فلکی در میان آسمان شب می ماندند .صدای مرد گدایی که با آواز غمناک خود تکدی می کرد خبر از تمنا و نیاز او می داد .سلطان العلما سکه درشتی در دست مرد گذاشت و به راه افتاد .

سلطان العلما مثل همیشه همان پایین منبر نشست و آخرین مجلس درسش را آغاز کرد و‌چون خواست به پایان برساند ،چنین گفت :«ای مَلک مُلک  فانی ،بدان و آگاه باش !زیرا نمی دانی و آگاه نی ای ،تو سلطانی و من هم سلطانم ،تو را سلطان الا‌ُمرا گویند و مرا سلطان العلما خوانند و تو‌مرید منی ،همانا که سلطنت و پادشاهی تو ،موقوف یک نَفَس است و هم پادشاهی و سلطنت من نیز وابسته به یک نفس است .چون آن نَفَس تو  ،از نفس تو منقطع شود نه تو مانی و نه تخت و بخت و مملکت و اعقاب و انساب و اسباب تو ماند ،اما چون نَفَس نفیس ما بدر آید انساب و اولاد ما تا قیامت خواهند بود .حالیا من خود می روم اما معلومت باد که در عقب من لشکر جرار تاتار می رسند و اقلیم خراسان را خواهند گرفت و اهل بلخ را شربت مرگ خواهند چشانید و عاقبت در دست سلطان روم هلاک خواهی شد   »
و آنوقت در میان شِکوه و فریاد مریدان از آنها خداحافظی کرد .
....
شیخ به سختی خود را به خانه رساند و اهل خانه را خبر داد که فردا از بلخ می روند .از داخل خانه صدای شِکوه زنان به این کوچ یکباره ،شیخ را در هم می فشرد و از بیرون خانه ،سیل مریدان که در پشت در خانه جمع شده بودند و از او می خواستند که ترکشان نکند .
مرد خدا در میان باغ خانه اش ایستاده بود .عطر گل محمدی باغ را خوشبو کرده بود .اندیشید که تا وقت آمدن نسیم ،این بوته عطرش را نگه می دارد و چون باد بیاید عطر او میان هوا رها می شود و بوی خوشش تا جاده های دور می رود .عطری که از بند رسته است .

http://dezfoolnews.ir/fa/News/64510/پادکست-دوران-کودکی-مولانا-منتشر-شد-قسمت-ششم
بستن   چاپ